متن حاضر ترجمه مطلب دوم از كتاب ارجمند منتخب النصوص التاريخيه و الجغرافيه اثر مرحوم استاد دكتر نورالله كسائي است. چنانچه به ترجمه حاضر ايرادي وارد است، لطف فرموده و تذّكر دهيد. 


ابن واضح يعقوبي (مرگ بعد از سال ۲۹۲ هجري قمري/ بعد از ۹۰۵ ميلادي).

احمد بن ابي يعقوب. اسحاق بن جعفر بن وهب بن واضح. كاتب (= دبير) در دستگاه عباسيان. مكنّي به ابن واضح (كنيه اش ابن واضح است.) و معروف به يعقوبي اصفهاني. مورّخ (تاريخ نگار) و جغرافيدان شيعي، كه سفرهاي بسيار كرد.

جدّش (= نياي او) از مواليان منصور عباسي بود. در بغداد متولد شد و در آن شهر نشو و نما يافت. به مغرب سفر كرد و مدتي در ديار ارمنيه اقامت گزيد. سپس آن دیار را به سوي هند (به مقصد هند) ترک کرد و بعد از آن از سرزمین های = کشورهای عربي ديدن كرد.

تاريخ نويسان در تاريخ (= سال) وفات او (= سالمرگ او) اختلاف دارند.

يعقوبي كتابهاي نيكويي از آن {سفرها، كه حاصل آن سفرها بودند،} تصنيف كرد (= نوشت)؛

كتاب البلدان در جغرافيا.

تاريخش را كه به تاريخ يعقوبي معروف است، در دو جزء: جزء اوّل تاريخ ماقبل اسلام است و جزء دوم دربارۀ تاريخ بعد از اسلام است تا عهد خلافت معتمد علي الله در سال ۲۵۲ هجري قمري. بيشتر روايات او با تاريخ طبري موافقت (=همخواني) دارد و از نوشته هاي ديگر اوست:

اخبار امم سالفه

مشاكله الناس لزمانهم (= هم شکل شدن مردم با روزگارشان).

 

مـــآخذ:

ابوعبدالله ياقوت حموي در "معجم الادباء" (إرشاد الأريب) (۱۵۶ و ۱۵۷ از جلد ۲).

خيرالدين زركلي در "الأعلام" (۱/۹۵).

جرجي زيدان در "تاريخ آداب اللغة" (۲/۵۰۵).


خلافة أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام

 

و خليفه شد (= به خلافت برگزيده شد) [حضرت] علي فرزند ابي طالب بن عبدالمطّلب [كه] مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف بود در روز سه شنبه هفت شب مانده از ماه ذيحجۀ سال 35 [گذشته از هجرت]، در ماه حزيران از ماههاي عجم.

(حزيران: ماه ششم از ماههاي شمسي داراي 30 روز؛ ماه يونيو؛ ماه ‍‍ژوئن؛ از ماههاي رومي و معرب كه ميان أيار و تُمـوز واقع است.)

و [آن روز] آفتاب در 26 درجه و 40 دقيقۀ برج جوزا بود، و ماه در 18 درجه و 40 دقيقۀ برج دلو بود، و زحل (=كيوان) در 25 درجۀ برج سنبله بود، و مريخ (=بهرام) در هفت درجۀ برج جدي بود.

بيعت كردند با او طلحه و زبير و مهاجران و انصار (= طلحه و زبير و مهاجران و انصار با او بيعت كردند.) و اوّل كسي كه با او بيعت كرد و دست داد (= دست بيعت به او داد) طلحة بن عبيدالله بود. پس مردي از بني اسد [حبيب بن ذؤيب] گفت: اوّل دستي كه بيعت كرد، دستي شل (= فلج = چلاق) بود يا دستي ناقص. پس مالك اشتر بر پا خاست و گفت: اي اميرمؤمنان! با تو بيعت مي كنم [از جانب مردم كوفه] = [بر اينكه بر من باد بيعت اهل كوفه] = (كه بيعت مردم كوفه با من باشد).

سپس طلحه و زبير به پا خاستند و گفتند: اي اميرمؤمنان علي! با تو بيعت مي كنيم از جانب مهاجران. (= بر آنكه بيعت مهاجران در عهدۀ ما باشد.)

سپس ابوالهيثم بن تيهان و عقبة بن عمـــرو و ابوايوب بر پاي خاستند و گفتند: با تو بيعت مي كنيم از جانب انصار، و ديگر قريش [با حضرت علي عليه السلام بيعت كردند.] (بر آنكه بيعت انصار و ساير قريش بر ما باشد.)

و مردم بيعت كردند مگر سه نفر از قريش: مروان بن حكم، سعيد بن عاص و وليد بن عقبة. و او سخنگوي قومش بود (زبان آنان بود). پس گفت: فلاني! بدرستي كه تو در حق همۀ ما كينه كشي كرده اي (= تو بر همۀ ما ستم كرده اي.) امّا من؛ پدرم را در روز بدر دست بسته گردن زدي. و امّا سعيد؛ پس پدرش را به روز بدر به تلخي به قتل رسانده اي (مرگ تلخي را برايش رقم زدي)، در حالي كه پدرش از برجستگان قريش بود. و امّا مروان؛ پس به پدر او ناسزا گفته اي و بر عثمان خرده گرفتي آن گاه كه پدرش را (= پدر مروان را) به خودش ملحق ساخت... بر آن فرزندان عبدمناف.

پس بيعت ما را بپذير بر اينكه (= بدان شرط كه) آنچه را بدست آورده ايم، از ما بنهي (ترجمۀ دكتر آيتي) و درگذري (= عفو كني) از ما دربارۀ آنچه كه در دستان ماست. و بكشي كشندگان صاحب ما را (= كشندگان عثمان را بكشي).

پس علي عليه السلام به خشم آمده، فرمودند: امّا در مورد آنچه كه از كينه كشي من از خودتان (ظلم من به شما) سخن راندي (= يادآوردي)، پس حق همان بوده است (= حق با شما چنان كرده است).

و امّا دست بازداشتن از آنچه (= دربارۀ آنچه) به شما رسيده است = موضع من دربارۀ آنچه به شما رسيده است)، پس روا نباشد كه من حق خداي تعالي را ضايع كنم (= بر من نيست كه ضايع كنم حق خداي تعالي را = مرا نمي رسد كه از حق خدا درگذرم).

و امّا در مورد گذشت = چشم پوشي از آنچه در دستان شماست، (= معاف كردن شما از آنچه در تصرف داريد)، پس آن نيست جز براي خدا و براي مسلمانان [= پس آن جز به خدا و مسلمين تعلق ندارد] و عدل محيط بر شماست = شما را از هر سوي مسلط است.

و امّا در مورد اينكه كشندگان عثمان را بكشم، پس اگر امروز كشتن ايشان بر من واجب (= لازم) باشد، فردا جنگ با ايشان (= آنان) بر من لازم خواهد بود.

و امّا براي شما (= در مورد شما) [بايد كه] شما را كمك كنم بر اينكه بر كتاب خدا و سنّت پيامبر او برسانمتان. (= شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش وادارم.)

پس هر كس كه حق او را تنگ مي نمايد (= بر او نفس گير است)، باطل بر او تنگ تر خواهد بود. و اگر [بر شما ناگوار و ناخوشايند است = ناخوش مي داريد]، پي كار برويد (ملحق شويد به ...).

پس مروان حكم گفت: بلكه ما با تو بيعت مي كنيم و با تو مي مانيم تا ببيني و ببينيم.

و گروهي از انصار برخاستند و سخن گفتند. و اوّل كسي كه سخن گفت؛ ثابت بن قيس بن شمّاس انصاري بود. و او خطيب = سخنور انصار بود. پس گفت: به خدا سوگند اي اميرمؤمنان! اگر آنان بر تو در ولايت (زمامداري = حكمراني) مقدّم شدند (= پيش افتادند)، در دين بر تو مقدّم نشدند (= از تو پيش تر نرفتند) و اگر آنان ديروز از تو جلو افتادند [و سبقت گرفتند]، امروز تو به آنان رسيده اي [ملحق شده اي].

و آنان و تو چنان بوديد كه شأن و منزلت تو پنهان، و منزلت و مكان و جايگاه تو مجهول و نادانسته نبود. (= و موضع تو پنهان نبوده و نيست، و منزلت و مكان و مقام و جايگاه تو مجهول و نادانسته نمانده.) در آنچه نمي دانستند، به تو محتاج و نيازمند بودند. و كسي در علم تو نمي تواند با تو احتجاج (= چون و چرا) كند.

سپس خزيمة بن ثابت انصاري بر پاي خاست و او دو شهادت داشت (= ذو شهادتين بود). پس گفت: اي اميرمؤمنان! در كار ما جز تو بر ما رسيد. ( براي اين كار خود جز تو را نيافتيم.) و انقلاب كننده اي نبود جز اينكه رو سوي تو داشت (= و بازگشت جز تو = به تو نبود.)

و اگر ما با نفس خود دربارۀ تو صادق باشيم (= رو راست باشيم)، پس تو مقدّم ترين = پيشروترين مردمان در ايماني. و آگاه ترين (= داناترين) مردم بر خدا. و سزاوارترين مؤمنان به فرستادۀ خدا. با توست آنچه با ايشان است، و با آنان نيست آنچه با توست (تو آنچه آنان دارند، داري و آنان آنچه تو داري، ندارند).

و صعصعة بن صوحان بر پاي خاست و گفت: سوگند به خداي اي اميرمؤمنان! براستي كه تو مقام خلافت را زينت و آرايش بخشيدي (= آراستي) و آن تو را زينت نداد (= نياراست). و آن را بلندمرتبه گردانيدي و آن رفعتت نداد. و شك نيست خلافت به تو محتاج تر است از تو به آن. (= قطعاً آن به تو نيازمندتر است تا تو به آن).

پس مالك بن حارث اشتر بر پاي شد و گفت: اي مردم! اين است وصيّ اوصيا، و وارث علم انبياء، مرد آزمونهاي بزرگ = پرتجربه = آنكه [در راه خدا] بسيار گرفتاري كشيد و نيكو امتحان داد.) بسيار باكفايت است. كسي كه كتاب خدا بر ايمان او گواهي داده است و رسولش به بهشت رضوان [مژده اش گفته]. كسي است كه خصال نيكو (= فضيلت ها) در او به كاملترين مرتبه رسيده، در سابقۀ او [در دين] و علم او و فضل و برتري او، نه گذشتگان و نه آيندگان ترديدي ندارند.

سپس عقبة بن عمرو به پا خاست و گفت: كيست كه چون او به روز عقبه باشد (= كيست كه چون او برايش روز عقبه اي باشد = كراست روزي مانند روز عقبه) و بيعتي چون بيعت رضوان داشته باشد؟ هدايت كننده تر امام است، آنكه از جور و ستم او ترسيده نمي شود = خلق از ظلم او در امان اند (= پيشوايي هدايت كننده تر [كه] از بيداد او ترسي نيست) و عالمي است (= دانايي است) كه از جهل و ناداني اش نمي هراسند (= خلق از ناآگاهي او ايمن اند = دانايي است كه بيم ناداني اش نمي رود.)

و علي عليه االسلام كارگزاران عثمان را [از حكمراني] شهرها معزول و بركنار كرد مگر ابوموسي اشعري را كه دربارۀ او سخن گفت اشتر با او [درباره اش اشتر با علي عليه السلام صحبت كرد] و امام او را ابقاء كرد].

و «قثم بن عباس» را به ولايت مكه، و «عبيدالله بن عباس» را به ولايت يمن، و «قيس بن سعد بن عباده» را به ولايت مصر، و «عثمان بن حنيف انصاري» را به ولايت بصره گماشت. [ولايت داد فلاني را بر فلان ديار].

پس طلحه و زبير نزد او آمدند و گفتند: به راستي كه بعد از رسول خدا ناسازگاري ها = كم محلي ها = سرسنگيني ها به رسيده است (= پس از پيامبر خدا بر ما جفا شد). پس ما را در كار خود شراكت بده (= شريك گردان = شريك كن). پس حضرت فرمود: «شما دو تن شركاي من هستيد در نيرومندي و استواري، و ياور و مددكار من هستيد در ناتواني و كجي (= رنج و سختي).»

و برخي از ايشان روايت كرده اند كه حضرت علي عليه السلام طلحه را به فرمانداري يمن و زبير را به ولايت يمامه و بحرين برگماشت. پس آنگاه كه فرمان هايشان را به ايشان مي داد، گفتند: صلۀ رحم كردي. [حق خويشاوندي را به جاي آوردي. حق خويشي را ادا كردي. با خويشاوندان به نيكي و احسان رفتار كردي]. (= از اين صلۀ رحم خير ببيني). فرمود: «نه! بلكه شما را ولايت امور مسلمانان دادم». (=«زمامداري بر مسلمانان را با صلۀ رحم چه كار!») و عهدنامه ها = فرمان ها = حكم ها را از ايشان بازپس گرفت.

پس آنان از اين ماجرا (= به خاطر اين جريان) عتاب و ملامت كردند (= برآشفتند) و گفتند: [ديگري را بر ما ترجيح دادي!]

پس فرمود: «اگر نبود آنچه ظاهر شد = آشكار شد از حرص و ولع و طمع شما، به راستي به شما رأي و نظر [مثبت] داشتم. (= در مورد شما حسن ظن داشتم = انديشه = پندار نيكو در مورد شما داشتم]». (اگر حرص شما آشكار نمي شد، مرا دربارۀ شما عقيده اي بود).

و روايت شده از بعضي از ايشان (= بعضي روايت كردند) بر اينكه «مغيرة بن شعبه» به ايشان گفت: اي اميرمؤمنان! طلحه را بر يمن حاكم كن [= حكم = امر طلحه را بر يمن نافذ ساز] و زبير را بر بحرين. و حكم فرمانداري = ولايت معاويه را بر شام بنويس = صادر كن. پس آن گاه كه امور استوار و پايدار شد، به صلاحديد خود هر چه در مورد ايشان خواستي، انجام بده.

پس او را جواب داد در آن امر چنين جوابي (= پس علي عليه السلام در اين موضوع به او پاسخي داد). پس مغيره گفت: سوگند به خدا! نه پيش از اين نصيحتش كرده ام و نه بعد از اين نصيحتش خواهم كرد. و [در آن زمان] عايشه در مكه بود. قبل از اينكه عثمان كشته شود، [از مكه] خارج شد (پيش از كشته شدن عثمان رفته بود). پس آن گاه كه حج گزارد، از اقامت در مكه (= از ماندن در مكه) منصرف شد، در حالي كه برمي گشت (رهسپار مدينه شد).

پس چون مقداري از راه بازگشت را طي كرد (پشت سر گذاشت)، ابن امّ كلاب را ملاقات كرد (در بين راه بود كه ابن ام كلاب به او برخورد). پس به او گفت: با عثمان چه كردند؟ گفت: كشته شد. عايشه گفت: خدا دورش كناد دوركردني! و از رحمت خود دور بگرداناد دور گرداندني.

عايشه گفت: پس مردم با كه بيعت كردند؟ گفت: با طلحه.

گفت: آفرين بر ذوالأصبع! [بس است (= بيش مگو!) اي صاحب انگشت!] يا [آفرين بر تو اي صاحب انگشت!] يا [به به! اي صاحب انگشت!] يا [بيشتر بگو اي ذوالأصبع! (لقب شخص)] يا [ديگر چه؟ ديگر چه اتفاقي افتاده! اي ذوالأصبع!].

سپس ديگري او را ملاقات كرد. عايشه گفت: مردم چه كردند؟ گفت: با علي بيعت كردند. عايشه گفت: به خدا سوگند ديگر باك نداشتم كه آسمان به زمين آيد (= آسمان به زمين افتد = ديگر از افتادن آسمان بر زمين هم باكم نيست). سپس به مكه بازگشت.

علي عليه السلام چند روزي بر پاي = جاي بود. سپس طلحه و زبير نزد او آمدند. پس گفتند: به درستي كه ما ارادۀ عمره كرده ايم (= قصد عمره داريم = مي خواهيم به حج عمره برويم = حج عمره به جاي آوريم). پس به ما اجازۀ خروج بده!

و به روايت بعضي (= بعضي از ايشان روايت كرده اند كه) علي عليه السلام به آن دو فرمود، يا به بعضي از اصحاب فرمود: سوگند به خدا! = به خدا قسم! كه قصد عمره نداشتند و لكن آنان قصد و ارادۀ پيمان شكني = بيعت شكني داشتند.

پس در مكه به عايشه پيوستند (= ملحق شدند) و او را به خروج تحريض و تحريك و تشويق كردند. پس عايشه نزد أم سلمه دختر أبي أميه همسر پيامبر خدا آمد و گفت: به درستي كه = به راستي كه = همانا پسرعمويم و شوهر خواهرم به من خبر داده اند = مرا آگاه ساخته اند به اين كه كشته شد عثمان در حالي كه مظلوم بود (= عثمان بي گناه كشته شد) و اينكه بيشتر مردم به بيعت با علي رضايت نداشتند = راضي نبودند و مردمي از بصريان (= گروهي از مردم بصره = جماعتي از آنان كه در بصره ساكن اند) مخالفت ورزيده اند. پس اگر با ما (= همراه ما) خروج كني، شايد كه (= بلكه = ممكن است = چه بسا) كه خداوند كار امّت محمّد را بر دست ما به صلاح آورد.

پس أمّ سلمه به او گفت: به درستي كه ستون دين به دست زنان بر پا نمي شود. حدّ نهايي و نهايت همّ زنان (= اهتمام زنان) فروهشتن (= فروافكندن) ديدگان است و پنهان داشتن اطراف بدن، و كشيدن دامن هاست. به درستي كه خداوند اين را (= اين كار را برداشته است). چه مي گويي (= گويندۀ چه سخني خواهي بود) اگر فرستادۀ خدا بر = در كناره هاي بيابان ها تو را سرزنش كند [با تو رو در رو قرار گيرد و خواستار توضيح شود يا با تو معارضه كند] كه حجابي را كه خدا بر تو نهاده بود، پاره كردي؟

پس منادي او (= آن زن) نداد داد (= فرياد كرد) كه: بدانيد كه أم المؤمنين ماندني است، پس بمانيد.

و طلحه و زبير به نزد او آمدند و او را از رأيش بازداشتند و بر خروج وادارش كردند. پس در (= به) مخالفت با علي عليه السلام رهسپار بصره شد (= به سوي بصره به راه افتاد = حركت كرد). و با او بودند طلحه و زبير در [ميان] مردمي بسيار. (= پس در مخالفت با علي عليه السلام همراه طلحه و زبير و گروهي انبوه رهسپار بصره شد).

و «يعلي بن منيه» مالي از دارايي (= ثروت = مال = خواستۀ) يمن آورد كه گفته شده: به درستي كه مبلغ آن چهارصد هزار دينار بود. پس طلحه و زبير آن مال را از او گرفتند. پس از آن [مال] استعانت (= كمك) جستند و به سوي بصره رهسپار شدند.

و قوم [= لشكر] گذر كرد (= گذرش = عبورش افتاد بر = گذشت) در شب به آبي كه به آن «مرّ الحَوْأب» گفته مي شد. [حَوْأب مكان چاهي است در راهي كه به بصره مي رود] [= لشكر شبانه به آبي رسيد كه به آن «ماء الحوأب» گفته مي شد]. پس سگهاي آن [منطقه] بر آنان پارس كردند (= بانگ كردند). پس عايشه گفت: اين چه آبي است؟ (= اين آب را نام چيست؟ اين آب را چه مي نامند؟) بعضي از آنان گفتند: ماء الحَوأب.

عايشه گفت: إنا لله و إنا إليه راجعون (= كلمۀ استرجاع). مرا بازگردانيد! مرا بازگردانيد! اين همان آبي است كه فرستادۀ خدا [دربارۀ آن] به من فرمود: «تو آن زن مباش كه سگان حوأب بر او بانگ زنند (= بر وي پارس كنند).»

پس چهل نفر از مردان [آن] قوم به نزد وي آمدند [يا آوردند]. پس آنان به خداي سوگند ياد كردند كه به راستي آن [آب]، آب حَوْأب نيست.

و [آن] قوم به بصره رسيدند. و عامل (= كارگزار = فرماندار) علي عليه السلام «عثمان بن حنيف» بود. پس مانع او شد و [مانع] هر كه با او بود از دخول به بصره (= پس از ورود عايشه و همراهانش به بصره جلوگيري كرد). پس آن دو (= طلحه و زبير) گفتند: ما براي جنگ نيامده ايم، و به درستي كه آمديم براي صلح [= بلكه براي صلح آمده ايم]. پس نوشته شد بين آنان و او (= عثمان بن حنيف) نوشته اي بر اين كه آنان كاري را روي ندهند (= دست به كاري نزنند) تا آمدن علي عليه السلام (= پس ميان آنها = آنان = خودشان و عثمان بن حنيف پيمان نامه اي نوشتند كه تا رسيدن علي عليه السلام دست به كاري نزنند = نبرند) و اينكه تمام (= همۀ گروهها) از آنان (= هر دو گروه) در امان باشند. سپس پراكنده شدند. پس عثمان بن حنيف سلاح را به كنار نهاد (سلاح بر نهاد = سلاح را بر زمين گذاشت).

پس ريش او را كندند و سبيلش را و مژه هايش را (= مژگانش را = پلك هاي چشمانش را = دو چشمش را) و ابروانش را. و بيت المال را تاراج كردند (= به غارت بردند) و هر چه را در آن بود، تصاحب كردند (= فراچنگ آوردند).

پس آن گاه كه حاضر شد گاه نماز (= چون وقت نماز شد)، ميان طلحه و زبير نزاع درگرفت [طلحه و زبير با يكديگر منازعه كردند] و كشيد هر يك از آن دو ديگري را (= هر يك از آن دو جامۀ ديگري را كشيد = يقۀ همديگر را گرفتند) تا وقت نماز فوت شد (= از دست رفت) و مردم فرياد زدند: نماز! نماز! اي اصحاب محمّد! پس عايشه گفت: يك روز محمّد بن طلحه نماز بخواند و روز ديگر عبدالله بن زبير. و بر اين قرار صلح و سازش نمودند (= بر آن قرار و مدار اتفاق نظر يافتند).

پس چون خبر به علي عليه السلام رسيد، رهسپار بصره شد. و در مدينه «ابوحسن بن عبد عمرو» يكي از بني نجّار را جانشين گذاشت و از مدينه بيرون رفت، در حالي كه چهارصد سوار از اصحاب پيامبر خدا با او بودند (= همراه او بودند).

پس چون به زمين اسد و طيّ ء رسيدند، ششصد نفر از آنان با همراه شدند (= پشت سر او رفتند = به دنبال او رفتند).

سپس به ذي قار رسيدند، حسن و عمّار ياسر را فرستاد تا اهل كوفه را به ياري طلبند (= براي ياري اش بسيج شوند). و كارگزار او (= عامل) او در آن روز بر كوفه ابوموسي اشعري بود (= در آن موقع عامل علي عليه السلام در كوفه ابوموسي اشعري بود).

پس [ابوموسي اشعري] مردم را از اطراف او [=علي عليه السلام] پراكند و او را تنها گذاشت (= مردم را از ياري علي عليه السلام بازداشت) و فقط شش هزار مرد از آنان [= كوفيان] به او پيوستند (= به نزد او آمدند).

و عثمان بن حنيف او را ملاقات كرد (= بر او درآمد)، پس گفت: اي اميرمؤمنان! مرا با ريش فرستادي، پس بي ريش (= أمرد = بي موي = نوجوان = ساده روي) نزد تو آمدم (= بازآمدم). و داستان بدو بازگفت. سپس اميرمؤمنان به بصره درآمد (= وارد بصره شد).

و جنگ جمل در جايي كه به آن «الخُـــرَيْبة» گفته مي شد، در جمادي الاولي سال 36 هجري قمري روي داد. و طلحه و زبير ميان آنان كه با آن دو نفر بودند، بيرون آمدند (= طلحه و زبير با همراهان خود بيرون آمدند) و آمادۀ جنگ شدند.

پس علي عليه السلام [پيكي] نزد ايشان فرستاد كه چه مي طلبيد (= چه مي جوييد؟) و چه مي خواهيد؟

گفتند: خون عثمان را مي خواهيم!

علي عليه السلام فرمود: «خدا كشندگان عثمان را لعنت كند.»

و اصحاب علي عليه السلام نيز به صف ايستادند (= صف بستند).

پس به ايشان فرمود: «تيري نياندازيد و نيزه اي به كار نبريد و شمشيري نزنيد... اتمام حجّت كنيد.»

پس مردي از لشكر [دشمن] تيري بيانداخت، پس كشته شد مردي از اصحاب اميرمؤمنان. پس كشتۀ او را نزد علي عليه السلام آوردند. پس گفت: «خدايا! گواه باش!»

سپس ديگري تيراندازي كرد (= مرد ديگري تيري پرتاب كرد). پس مردي از اصحاب علي عليه السلام كشته شد. پس گفت: «خدايا!‌ گواه باش!»

سپس مردي ديگر تير انداخت. پس اصابت كرد به «عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعي» پس او را به قتل رساند. پس برادرش عبدالرحمان در حالي كه او را حمل مي كرد، [به نزد علي عليه السلام] آورد (= پس برادرش او را برداشت و نزد علي عليه السلام آورد). پس گفت: «خدايا! گواه باش!»

سپس نبرد حادث شد (= مقاتله و محاربه روي داد = جنگ شد). و بنوضبّه گرداگرد (= پيرامون = دور) شتر (= جمل) را گرفتند (= احاطه كردند) و پرچم را نيز به دست داشتند (= علم را حمل مي كردند). پس دو هزار تن از آنان كشته شد. و ازد پيرامون شتر را گرفتند (= ازديان گرداگرد شتر را گرفتند). پس دو هزار و هفتصد نفر از آنان به قتل رسيدند. و كسي مهار شتر (= افسار جمل = تسمۀ پوزه بند شتر) را نمي گرفت مگر آنكه جان بر سر اين كار مي نهاد.

پس طلحة بن عبيدالله در معركه (= آوردگاه = ميدان جنگ = جنگ) كشته شد. مروان بن حكم تيري به سوي او انداخت و او را از پاي درآورد (= بر زمينش افكند) و گفت: به خدا سوگند پس از اين خون عثمان را طلب نخواهم كرد (= نخواهم خواست) و من او را كشتم. پس طلحه آن گاه كه سقوط مي كرد (= چون بيفتاد)، گفت: به خدا سوگند هرگز روزي مانند امروز را نديده بودم [كه] پيري از قريش فروتر (=ضايع تر = بيهوده تر و كم وزن تر) از من باشد. سوگند به خدا بدرستي كه من هرگز نايستادم در موقفي (= ايستگاهي) مگر آن كه جاي پاي خود را شناختم.

و علي بن أبي طالب به زبير گفت: «اي اباعبدالله! نزديك من آي تا سخني (= كلامي) را كه من و تو آن را از فرستادۀ خدا شنيده ايم، به ياد تو آورم.»

زبير به علي عليه السلام گفت: در امانم؟ علي عليه السلام فرمود: «در اماني.» پس بر او درآمد. و [علي عليه السلام] آن سخن را بر او متذكّر شد (= به يادش آورد = يادآورش شد).

پس [زبير] گفت: پروردگارا! به درستي كه من اين را به خاطر (= ياد) نداشتم مگر در اين ساعت (= من جز در اين ساعت اين را به ياد نداشتم). و عنان اسب خود را برگرداند تا بازگردد.

پس عبدالله [بن زبير] به او گفت: كجا؟! (= كجا مي روي؟!)

گفت: علي سخني را به ياد من آورد كه فرستادۀ خدا گفته بود.

گفت: نه چنين است! (= چنين نيست) و امّا تو شمشيرهاي بني هاشم را برنده (= تيز = برّان) ديدي كه مرداني دلير آنها را حمل مي كنند. 

گفت: واي بر تو! آيا همچو مني به سبب ترس سرزنش مي شود (= مورد طعن و ملامت قرار مي گيرد؟) (= آيا به چون مني به خاطر ترس سركوفت مي زني؟) براي من نيزه اي بياوريد! و نيزه را گرفت و حمله برد بر اصحاب علي عليه السلام. پس علي عليه السلام فرمود: «براي پيرمرد راه باز كنيد كه او را به حرج افكنده اند (= در تنگنا قرار داده اند).»

پس ميمنه (= جناح راست) و ميسره (= جناح چپ) و قلب سپاه (= لشكر) را شكافت. سپس مراجعت كرد (= بازگشت). پس به پسرش گفت: اي بي مادر! (= تو را مادر مباد!) آيا ترسو چنين (كارها) مي كند؟ و كناره گرفت [= از جنگ منصرف شد.]

پس گذارش به أحنف بن قيس افتاد [= بر أحنف بن قيس گذر كرد = عبور كرد.] پس گفت: مانند اين [مرد] را نديدم، حرم (= ناموس) رسول خدا صلوات الله عليه و آله را تا به اينجا كشانيد و حجاب پيامبر خدا را از او فروهشت و ناموس خود را در خانۀ خود پوشيده داشت. سپس او را (= عايشه را) واگذاشت (= وادار به تسليمش كرد) و كناره گيري كرد. آيا مردي نيست كه حق خدا را از او بگيرد؟

پس عمرو بن جرموز تميمي او را تعقيب كرد (= به دنبال او رفت) و او را كشت در مكاني كه به آن «وادي السباع» گفته مي شد. و جنگ در چهار ساعت از روز بود.

پس بعضي از ايشان (= آنها) روايت كرده اند كه در آن روز سي و چند هزار نفر كشته شد.

سپس منادي علي عليه السلام ندا داد (= فرياد كرد) كه: هان! آگاه باشيد زخمداري كشته نشود. و گريزنده اي را دنبال نكنند (= فراريان را دنبال نكنند = در پي فراريان نروند) و به روي پشت كننده اي نيزه نزنند. و هر كس سلاح بياندازد، پس او در امان است. و هر كس در خانه اش را ببندد، در امان است. سپس سياه و سرخ را امان داد. و ابن عباس را به سوي عايشه فرستاد و او را امر كرد كه بازگردد.

پس آنگاه كه (= چون = وقتي كه = زماني كه) ابن عباس بر او (= عايشه) داخل شد (= وارد شد)، گفت: اي پسر عباس! دو بار (= دو مرتبه) در سنّت خطا كردي؛ بي اجازۀ من به خانه ام درآمدي، و بي آنكه بفرمايم، بر روي فرشم نشستي.

گفت: سنّت را ما به تو آموخته ايم. همانا (= به درستي كه) اين [خانه]، خانۀ تو نيست. خانۀ تو همان است كه فرستادۀ خدا تو را در آن به جاي گذاشت، و قرآن به تو امر نمود (= فرمود) كه در آن قرار گيري (= ثابت و ساكن شوي = بماني و آن را ترك نكني.)

و ميان آن دو سخني رفت (= واقع شد = روي داد = گفته شد) كه جاي آن در غير اين كتاب است.

و علي عليه السلام نزد او (= عايشه) آمد در حالي كه او در خانۀ عبدالله بن خلف خزاعي بود (كه پسرش به «طلحة الطلحات» معروف است)، پس فرمود:

«[بس است = كافي است] اي حميراء! مگر از ره سپردن نهي نشده اي؟»

پس [عايشه] گفت: اي پسر ابي طالب! اكنون كه دست يافته اي [غلبه كردي = غالب شدي]، سهل گير (= مدارا كن = در گذر = عفو كن = ببخش).

پس فرمود: «به سوي مدينه بيرون شو (= رو)، و بازگرد به خانه ات؛ همان [خانه] كه رسول خدا تو را امر به قرار و سكون در آن نمود.»

گفت: انجام مي دهم.

پس [گسيل داشت] (فرستاد) با او هفتاد زن از عبدالقيس را در لباس مردان، تا اينكه او را به مدينه رسانيدند.

و عطا كرد (= دهش كرد = بخشيد) مردم را به طور مساوي [ آنچنان كه] كسي را بر كسي برتري نداد. و موالي را چنان عطا كرد (= به موالي چنان بخشش كرد) كه اعراب اصيل را (= اعراب خالص را).

و در اين باب (= در آن مورد) با او سخن گفتند. [حضرت چوبي از زمين بر داشت و آن را ميان دو انگشت خود نهاد،] پس فرمود: «تمام قرآن را تلاوت كردم و براي فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق به اندازۀ اين چوب برتري نيافتم.»