آغاز عصر سلطه (بخش پنجم)
سیسیانوف
خلیل محمدی
خلیل محمدی
شاهزاده پاول (پل) ديميتريوويچ تسيتسيانوف Prince Pavel Dmitriyevich Tsitsianov كه «سيسيانوف» نيز خوانده مي شود، يك گرجي است كه خانواده اش در آن هنگام كه پتركبير؛ تزار روس به ايران لشكر كشيد و قسمتي از قفقاز را متصرف شد، به روسيه رفتند و مقيم آن ديار شدند.
در آن زمان (يعني زماني كه خانواده سيسيانوف به روسيه گريخت) سلسله ي صفويه در اثر حكومت سلاطين بي كفايت رو به انقراض مي رفت و وضع مملكت نيز در اثر سوء سياست ايشان نامنتظم و بي سر و سامان شده بود. اين زمان درست مقارن بود با قدرت گرفتن روسيه به رهبري تزار پتر آلكسيويچ يا همان پتر كبير كه داعيه ي جهانگيري و استعمارگري داشت.
ظلم يك حاكم گرجي (به نام گرگين خان) در قندهار، طايفه ي غلجه زايي و ديگر طوايف آن سامان را به شورش واداشت و درنهايت اصفهان _ پايتخت صفويان _ را به تصرف شورشيان درآورد. (در آن زمان گويا كلمه ي افغان و افغانستان مصطلح و معمول نبوده و بعدها رواج يافته است)
وضع آشفته ي كشور، دولت تازه قدرت گرفته ي روسيه را به طمع تصرف سرزمينهاي متعلق به ايران انداخت و خيلي زود موجب حضور ارتش استعمارگر روس در دربند و و گيلان و استرآباد پيدا شد. روسها به سركردگي پتر كبير كه خيال دستيابي به آبهاي گرم خليج فارس را در دماغ مي پرورد، به قفقاز پا نهادند و با بهره گيري از اوضاع پريشان ايران سعي در جلب قلوب مردم قفقاز و بخصوص عيسويان آن سرزمين به سوي خود نمودند. يكي از اين عيسويان هم خانواده ي «تسيتسشويلي» بود كه تحت تأثير تبليغاتچي هاي روسي قرار گرفت و به آن ديار كوچيد. بعدها و در هشتم سپتامبر سال 1754 در خانه ي اين پناهندگان كه از اشراف گرجستان بودند، در مسكو، پسري به دنيا آمد كه نامش را «پاول» نهادند. به زودي نام خانوادگي آنها كه به لفظ گرجي «تسي تسي شويلي» Tsitsishvili خوانده مي شد، همانند فرهنگ خانواده، قلب ماهيت داد و روسي شد و تبديل به تسيتسيانوف يا سيسيانوف گرديد و لذا اين پسر نيز پاول سيسيانوف نام گرفت.
حكايت چگونگي تعامل گرجيان و ارامنه ي ساكن در قفقاز با دولت و مردم ايران و تشويق و تنبيه ايرانيان و خيانت هاي بسيار عيسويان نيز قصه ي درازي است كه كمتر بدان پرداخته شده و جا دارد كه بيش از اين مورد تدقيق و تحقيق اهل بصر قرار گيرد.
در اينجا تنها به ذكر يك نكته اشاره مي كنيم و آن اينكه رفتار ايرانيان با عيسويان بخصوص از زمان شاه عباس كبير بسيار ملايم و مهرآميز بود و عيسويان ايران بخصوص ارامنه توانسته بودند در سايه ي اين ملاطفت در تجارت به شهرت و دارايي بسيار برسند. مطلب قابل توجه اينجاست كه: پتركبير كه به غايت با مسلمانان دشمني مي ورزيد و خود را حامي عيسويان مي دانست، و به هزار و يك ترفند و وعده، و تا حد امكان، عيسويان قفقاز را به خدمت گرفته بود و از جاسوسي و اطلاعات و اخبار آنها كمال استفاده را نموده بود، بعد از اندكي، معاهده اي با دولت عثماني منعقد كرد و طي آن گرجستان را به عثماني ها واگذار كرد.
به هر حال پاول سيسيانوف در چنين خانواده اي به دنيا آمد و در چنان محيطي بزرگ شد و به زودي به ارتش روسيه پيوست. اولين حضور او در سرزمين پدري اش زماني اتفاق افتاد كه در ركاب «كنت (گراف) والرين الكساندرويچ زوبوف» و در مقام يكي از معاونان او به اين منطقه آمد و زيردست او در كشتار مسلمانان و سركوب مقاومت حكومت هاي محلي شركت كرد.
پيش از آن و به سال 1786 ميلادي، فرماندهي «هنگ نارنجك انداز سن پترزبورگ» را به او سپرده بودند. در سالهاي 1787 تا 1791 در جنگ روس و عثماني شركت كرده بود، و به سال 1794 در سركوب نهضت مردم لهستان حاضر شده بود.
پس سيسيانوف قفقاز را از نگاه زوبوف Zubov شناخت و شاگرد مكتب او شد. زوبوف سردار پابريده اي بود كه ايرانيان او را به طعنه «قزل اياغ» (پا طلايي) مي ناميدند. سرداري كه كاترين دوم به او و برادرش اقبال فراوان داشت و قرار بود او مجري سياستهاي استعماري روسيه در سرزمينهاي متعلق به ايران باشد. زوبوف خود نيز به راهي مي رفت كه پيش از او پرنس پوتمكين رفته بود و آن راه اين بود: تصرف تمامي قفقاز و تسلط بر آن؛ منطقه اي كه از دو جهت دروازه ي ورود به اروپا يا آسيا بود.
«از آنجا كه در زمان هجوم زوبف به قفقاز، آقامحمدخان سرگرم لشكركشي در خراسان بود، سپاهيان اين سردار روسي كه از حمايت سپاه گودوويچ نيز برخوردار بودند، توانستند بر شهرهاي دربند، باكو، قسمت هايي از طالش، شماخي و گنجه دست يافته و پس از منهدم كردن مركز نظامي ايران در نزديكي رود كورا و گشودن راه ارتباطي سپاه روس با تفليس، از طريق ساحل غربي درياي خزر وارد دشت هاي شيروان گشته، و از آنجا به جلگه ي مغان برسند.» (احكام الجهاد و اسباب الرشاد، ص 10)
به زودي كاترين دوم تزاريناي روسيه مرد و زوبوف و بسياري از ديگر فرماندهان ارتش روس از جمله سيسيانوف به امر تزار پل اول _ كه جانشين كاترين شده بود _ مغضوب و خانه نشين شدند يا به تبعيدگرفتار آمدند. راست اينكه؛ پل اول از محفلي كه از سرداران مورد علاقه ي مادرش تشكيل يافته بود، به غايت متنفر بود؛ چرا كه اينان با مادرش كه به «مسالين روسيه» شهرت يافته بود، معاشرتهاي غيراخلاقي داشتند. پل اول اينگونه اشخاص را نالايق و مضر مي دانست و بر اساس همين ديدگاه بود كه سيسيانوف سالهاي بين 1797 تا 1801 م/ 1216 تا 1219 هـ .ق را در بازنشستگي به سر آورد و تنها بعد از ترور پل اول بود كه توانست به خدمت نظام بازگردد.
ماجراي گرجستان و آغاز جنگهاي ايران و روس
«در سال 34 [هجري] قمري شهر تفليس كه در دوره ي استيلاي امپراتوري ساساني بنا شده و مركز ناحيه ي كارتلي بود، به تصرف مسلمانان درآمد و كرسي حكام عرب در گرجستان شد. در اوايل قرن ششم هجري قمري، گروهي از طوايف گرجي به رهبري داود دوم فرزند داود اول؛ شاهزاده ي باگراتوني بر تفليس دست يافتند و حكومت عمال سلاجقه را برانداختند. سلاجقه براي اعاده ي حكومت خود چند بار به گرجستان حمله آوردند و عليرغم بعضي پيروزي ها، نتوانستند حكومت مستقل گرجستان را براندازند... در اوايل قرن هفتم قمري، نواحي كارتلي و كاختي به تصرف سلطان جلال الدين خوارزمشاه درآمد و پس از او مغولان بر گرجستان مسلط شدند و دولت گرجستان را برانداختند. يك شاخه از خاندان حكومتگر باگراتوني عليرغم سيطره ي مغولان توانسته بود در بخشي از ناحيه ي ايمرتي به حيات خود ادامه دهد و حكومت آن ناحيه را همچنان حفظ نمايد. اين حكومت نيز در حمله ي تيمور منقرض شد. در آغاز قرن دهم ايمرتي به تصرف دولت عثماني درآمد و همزمان با آن كارتلي و كاختي ضميمه ي متصرفات دولت شاه اسماعيل صفوي گرديد. از هنگامي كه شاه اسماعيل تفليس را به تصرف درآورد تا اوايل سلطنت شاه سلطان حسين، بالغ بر دوازده نفر بر گرجستان حكومت كردند كه اغلب از دست نشاندگان دولت صفوي بودند. واليان گرجستان طبق دستورالعمل تذكره الملوك از جمله امراي بزرگ ايران به شمار مي آمدند. پس از سقوط دولت صفويه، گرجستان به تصرف دولت عثماني درآمد. استيلاي عثمانيان ديري نپاييد و نادرشاه افشار بار ديگر نظاميان عثماني را از گرجستان اخراج كرد و يكي از شاهزادگان باگراتوني را به نام تيموراز [تهمورث] به حكومت ناحيه ي كارتلي گرجستان منصوب كرد. پس از وي پسرش هراكليوس كه از دوران نادرشاه در زمره ي بزرگان گرجستان قرار داشت، جانشين او شد... [هراكليوس بعد از نادر] مطيع دولت زنديه شد.»(حكومت هاي محلي قفقاز در عصر قاجار، صص 173 و 174) اما پس از مرگ كريم خان و آشفتگي اوضاع ايران، هراكليوس حملات طوايف لزگي را بهانه كرد و به سال 1196 هـ . ق از كاترين دوم امپراتريس روسيه درخواست حمايت نمود. كاترين هم كه همانند سلف خود؛ پتر كبير درصدد توسعه متصرفات امپراتوري روسيه بود، با استفاده از فرصت پيش آمده در سال 1197 قمري معاهده اي با هراكليوس منعقد كرد كه به معاهده ي گيوكيف موسوم است. اين معاهده گرجستان را تحت الحمايه ي روسها قرار داد و پاي سالداتهاي روس را به قفقاز باز كرد. بدين ترتيب «گرجستان كه در تمام دوران صفوي و افشاريه مطيع ايران بود، در زمان حكومت زنديه به دليل از ميان رفتن مركزيت سياسي، ابتدا ادعاي استقلال كرد و به هنگام زمامداري كاترين دوم امپراطور روسيه، تحت حمايت اين كشور درآمد.» (ر.ك: تاريخ معاصر ايران، ص 5)
«در آن زمان ايران در آتش جنگهاي داخلي و قدرت طلبي حاكمان مي سوخت و كشمكش بين خوانين زند، مجالي براي توجه دربار ايران به قفقاز باقي نگذاشته بود. كاترين ... با كمال ميل دعوت ارايكلي را پذيرفت. ساليانه شصت هزار منات روسي مقرري براي او تعيين كرد و يكي از سرداران خود به نام «ايوان واسيليوويچ گودوويچ» را با سپاه كافي به داغستان فرستاد تا هم از حمله ي قبايل لزگي به گرجستان جلوگيري كند و هم راه را براي نفوذ سپاه روس به سرحدات جنوبي قفقازيه آماده سازد.»(از نادر تا كودتاي رضاخان ميرپنج، ص 273)
گودوويچ با هشت هزار سالدات به سوي گرجستان حركت كرد. از سوي ديگر، كاترين، كنت والرين الكساندروويچ زوبوف را با 35 هزار (در بعضي منابع 60 هزار) سپاهي ديگر به طرف دربند فرستاد تا پس از تصرف آن نواحي، هر دو سپاه متفقاً به مناطق مرزي ايران حمله ور شوند.
«زوبوف كه از حمايت نيروهاي تحت فرمان گودوويچ نيز برخوردار بود، توانست بر شهرهاي دربند، ، قسمت هايي از تالش، شاماخي و گنجه دست يابد و پس از منهدم كردن مركز نظامي ايران در نزديكي رود كورا و گشودن راه ارتباط سپاه روس با تفليس از طريق ساحل غربي درياي خزر وارد دشت هاي شيروان گشته و از آنجا [با عبور از ارس] به جلگه ي مغان برسد [و آنجا را لشكرگاه خود سازد].» (ر.ك: احكام الجهاد و اسباب الرشاد، ص 10) روسها همچنين با كمك گرجيان و ارامنه توانستند لنكران را نيز متصرف شوند و از آنجا خيال تصرف گيلان، رشت و انزلي را در سر آورند.
رسيدن اين اخبار به آقامحمدخان قاجار كه به تازگي بر مدعيان ديگر سلطنت چيره شده بود و در كار لشكركشي و استقرار حكومت خود بر خراسان بود، او را سخت عصباني كرد، اما با اين حال خان قاجار احتياط را از دست نداد و خواست از راهي مسالمت آميزتر قضيه را فيصله دهد، لذا «ابتدا به اراكلي [هراكليوس] نامه اي نوشت و او را به استمرار اتصال سنتي گرجستان به دربار ايران دعوت كرد، اما اراكلي در عزم ناصواب خود پافشاري كرد و حتي دست به تدارك سپاه و ساز و برگ زد. چون خبر سركشي ايراكلي و تمهيد مقدمات جنگ با سپاه ايران به پادشاه قاجار رسيد، آقامحمدخان كه در درايت نظامي و سرعت عمليات جنگي درميان معاصران خود بي نظير بود، به سرعت خود را به تفليس رساند و قبل از آنكه مارشال گودوويچ به ياري ايراكلي برسد، سپاهيان گرجي را از جاي كند و بر تفليس دست يافت.
والي تفليس كه در مقابل پيروزي سريع سپاه آقامحمدخان چاره اي جز فرار نيافت، پس از مدتي سرگرداني در گرجستان غربي، سرانجام به دربار روسيه پناهنده شد و از كاترين ياري خواست.»(احكام الجهاد واسباب الرشاد، ص 10)
در مورد كياست و كفايت نظامي آقامحمدخان قاجار و اين ماجرا درتواريخ ذكر شده است كه در آن هنگام كه قشون مجهز و پرتعداد روس از رود ارس گذشت و در دشت مغان خيمه زد، «آقامحمدخان سران سپاه خود را گرد آورده و به آنها گفت: هنگامي كه براي فرونشاندن آتش فتنه ي خانگي مشغول بوديم، دولت روسيه از غيبت من سوءاستفاده كرد و از آن سوي مرزها، ميهن ما را مورد تهاجم قرار داده است، ولي سپهسالاران رشيد همه جا دنبال ما خواهند بود كه با شمشيرهاي برهنه خطوط پياده نظام و توپخانه ي مشهور روسها را شكافته، سپاه كفار را تار و مار كنيم. سپهداران ايران همگي يكدل و يك زبان گفتند: به دنبال شاهنشاه خود تا پاي جان جنگ خواهند كرد.
وقتي سرداران متفرق شدند، شاه مرا (ابراهيم خان كلانتر اعتمادالدوله صدراعظم و راوي اين ماجرا را) احضار كرد و فرمود: آنچه گفتم، شنيدي؟
گفتم: فرمايشات ملوكانه را شنيدم.
آقامحمدخان گفت: فكر مي كني به آنچه گفتم، عمل خواهم كرد؟
عرض كردم: اگر ميل مبارك باشد.
شاه ايران گفت: تصور مي كني من ديوانه ام كه سپاه نامنظم ايران را به كام قشون منظم و مجهز روس و توپخانه ي عظيم آنها فرستم؟! هرگز! هرگز! بگذار روسها تا هر جا كه مي خواهند پيش آيند. با جنگ و گريز و سوزانيدن منابع آذوقه و خالي كردن دهات سر راه آنچنان عرصه را بر آنها تنگ خواهم ساخت تا ديگر هوسهاي خام به سر راه ندهند و يك نفر از آنها براي بازگشت زنده نماند.»(ابراهيم كلانتر، صص 123 و 124)
اين نوع جنگ و استراتژي جنگي كه امروزه با نام «زمين سوخته» و نبردهاي نامنظم و پارتيزاني خوانده مي شود، بعد از حدود پانزده سال و توسط روسها در مقابل ابرقدرت وقت اروپا يعني فرانسه به كار گرفته شد و به خوبي نتيجه داد.
توپخانه ي روسها هم كه خان قاجار از رويارويي مستقيم با آن مي گريخت و به درستي اندازه ي قدرت آن را مي دانست، در هشتم فوريه ي سال 1807 ميلادي در نبرد «ايلو»(منطقه اي واقع در پروس شرقي) توان بالاي خود را نشان داد و ثابت كرد كه آقامحمدخان در محاسبه ي خود بسيار دقيق مي انديشيده است. در اين نبرد سپاه روس به فرماندهي «ژنرال بنيگسن» سپاه فرانسه به فرماندهي ناپلئون بناپارت را زير آتش شديد توپخانه ي خود گرفت و توانست يك واحد بزرگ فرانسوي را قتل عام كند، همچنين محل استقرار ناپلئون و پياده نظام مخصوصش نيز زير باراني از گلوله هاي توپ قرار گرفت و شايد اگر بي باكي سردار بزرگ فرانسوي نبود، معادله ي جنگهاي روسيه و فرانسه در همانجا به نفع روسها رقم مي خورد.
با ترور مرموز آقامحمدخان قاجار در كنار قلعه ي شوشي، ايراكلي خان نيز به ياري سپاهيان زوبوف به تفليس بازگشت و تا 24 رجب 1212 هـ . ق كه زنده بود، تحت حمايت سرداران روسيه در تفليس حكومت كرد.
اين حكمران كهنسال پس از 52 سال سلطنت درگذشت. و بعد از او، پسرش گرگين خان (گيوركي يا ژرژ يا جرج در لغت فرنگي) در تفليس امارت يافت.
گرگين خان ابتدا روي موافق به دربار ايران نشان داد، اما چون در برابر اوامر و مطامع روسها كه با خشونت و تهديد همراه بود، تمكين كرد، برادرش به نام الكسندر ميرزا (اسكندرميرزا) در مخالفت با برادر و اعتراض به تسلط روسيه بر گرجستان به دربار ايران روي آورد.
راست اينكه گرگين خان موافق الحاق گرجستان به روسيه نبود اما در زندان روسها و در زير انواع شكنجه هاي توان فرسا در 28 سپتامبر 1800 ميلادي (ششم مهرماه 1179 خورشيدي) مجبور شد با امضاي سندي از امارت گرجستان به سود تزار روسيه چشم پوشي كند. بدين سال پل اول تزار روسيه، عنوان تزار گرجستان را نيز به ديگر عنوان هاي خود افزود.
تزار پل اول در شب 23 مارس سال 1801 در حالي كه چهل و هفت سال داشت و اندكي بيش از چهار سال سلطنت كرده بود، با توطئه ي انگليسي ها در كاخ سلطنتي خفه شد و به جاي او پسرش الكساندر اول كه در توطئه ي قتل پدر با قاتلانش همراه شده بود، به تخت پادشاهي روسيه نشست. الكساندر اول درس آموخته ي مكتب يك يهودي ماجراجوي اهل سوييس به نام «فردريك سزار دو لاهارپ» بود و همچون پتر روياي جهانگيري و تشكيل حكومت واحد جهاني به حكمراني روسيه را در سر مي پروراند.
مقارن مرگ تزار پل اول، گرگين خان نيز در اواخر سال 1215 هـ . ق (1801 ميلادي) درگذشت و تزار تازه حكومت يافته يعني الكساندر اول كه هواي تصرف كل قفقاز و تعقيب سياستهاي توسعه طلبي ارضي تزارهاي قبلي را در سر مي پروراند، بلافاصله و به تاريخ 15 سپتامبر 1801 ميلادي (هفتم جمادي الاولي 1216 هـ . ق) فرمان مشهور خويش موسوم به «اعلاميه ي الحاق گرجستان به خاك روسيه» را انتشار داد. او سياست پرخاشگرانه تري نسبت به ايران در پيش گرفت و مانند مادربزرگش كاترين، به طور كامل از سياست گسترش و توسعه ي ارضي پتر پيروي مي كرد. بنابراين و به عنوان گام نخست نيروي مجهزي را براي اشغال تفليس گسيل نمود.
او فرماندهي اين نيرو را به ژنرال پاول تزتيزشويلي يعني يك گرجي سپرد. روسها «براي اداره كردن سرزمين هايي كه به تازگي [به آن كشور] ملحق شده بودند، وجود اشخاصي را لازم مي دانستند كه زبانهاي ارمني و گرجي را بدانند...» (خاورشناسي در روسيه و اروپا، ص 354) زبانهايي كه بريدگان و پشت كردگان از دولت ايران به آن زبان حرف مي زدند. بنابراين سيسيانوف به فرماندهي كل نيروهاي روسيه در گرجستان منصوب شد. سيسيانوف از نزديك و به طور شخصي با تزار الكساندر اول آشنايي داشت و مورد اعتماد و وثوق وي بود. «در سايه ي همين آشنايي بود كه سيسيانوف در هشتم نوامبر 1802 ميلادي به عنوان سرفرمانده قفقاز منصوب شد... وي كه تبار گرجي داشت، پيش از هر چيز در آرزوي اشغال گنجه بود. فتح گنجه مي توانست راهگشاي اشغال خانات ديگر آذربايجان [آران] باشد...»(قره باغ در گذرگاه تاريخ، ص 323) يك دليل مهم ديگر براي انتصاب سيسيانوف به اين مقام آن بود كه چون او تبار گرجي داشت، مي توانست در صورت لزوم به عنوان رهبر احياي ملي گرجستان سخن بگويد؛ چنانكه اين كار را هم كرد و در نامه اي كه به فتحعلي شاه نوشت، قصد خود را براي احياي عظمت «سرزمين اجدادي خود؛گرجستان كهن» كه حدود آن از آبخازستان در كنار درياي سياه تا دربند مي دانست، اعلام داشت. اين نقشه، گنجه و اميرنشين هاي غربي و شرقي گرجستان را هم دربر مي گرفت و اينها همه درست آن چيزي بود كه تزار الكساندر اول مي خواست. سيسيانوف گاه حتي از خود تزار هم پيش مي افتاد و ناخرسندي خود را از تعيين رودهاي كورا و ارس به عنوان مرز با ايران ابراز مي داشت (اين مرزها در زمان كاترين دوم تعيين شده بود)، ادعاي او اين بود كه بايد به او اجازه داده شود تا «خوي» و «تبريز» را هم تسخير كند. گاه اين خود بزرگنمايي ها رنگ و بوي جنون مي گرفت؛ چنانكه ادعا مي كرد لشكركشي روسها به گيلان در سال 1804 م/ 1219 هـ . ق نقشه اي بود كه تنها او و شخص تزار از آن خبر داشته اند، در حالي كه اين ادعا به اذعان سرداران روس چيزي بيش از يك لافزني محض نبود.
«سيسيانف ... از گذشته ي شرقي خود متنفر بود»(عباس ميرزا و فتحعلي شاه، ص 64). او متعلق به گروهي از مقامات «خودي» بود كه طي يك نسل مناصب كليدي قفقاز را قبضه كرده بودند. اينان در لشكركشي سال 1796 ميلادي/ 1210 هـ . ق زير دست والرين زوبوف خدمت كرده و از ستايشگران او شدند. سيسيانوف در كار با گروه خود سختگيري [در اجراي] روشهايش را بر اهداف مشتركش با زوبوف افزود...(روابط ايران و روس، ص 82)
اهداف سيسيانوف با زوبوف و در كل، اهداف تمام كساني كه تجاوز روسيه به قفقاز را پايه گذاري كردند _ و خوي تجاوزگري را به زيردستان خود كه بعدها جانشينان آنها شدند، انتقال دادند _ يكي بود. همه ي آنها قفقازي ها و در واقع تمام آسيايي ها را خوار مي شمردند و در برخورد با آنها ساده ترين راه حل ها را برمي گزيدند: خشونت و انهدام.
از ميان همه ي فرماندهان كل كه روسها به قفقاز فرستادند، سيسيانوف بيش از ديگران اعتبار و احترام كسب كرد. او علاوه بر اينكه قهرمان جنگ روسها در قفقاز بود، كسي بود كه بيش از همه در تعيين كيفيت استقرار روسيه در منطقه ي قفقاز نقش داشت. او با اختيارات بي سابقه به قفقاز آمد. تزار الكساندر اول مناصبي را كه تا آن زمان جداگانه به افراد مختلف واگذار مي شد و حتي بعدها به يرمولوف و پاسكوويچ هم داده نشد، يكجا به او داد: فرمانده كل گرجستان، فرماندار غيرنظامي گرجستان، بازرس يا مفتش خطه ي قفقاز و فرماندار نظامي حاجي ترخان (كه به دليل استحكامات دريايي و تحويل ملزومات جنگ اهميت به سزا داشت.)
سيسيانوف طي سه سال و نيمي كه در اين مقامها خدمت كرد، حكومت گرجستان را تجديد سازمان داد. (يا بهتر است بگوييم: زير و رو ساخت. چرا كه به عمر سلسله ي بقراطيون يا باگراتيون كه ديرزماني بر گرجستان حكمفرمايي مي كردند، خاتمه داد و بقاياي آن خاندان را به سن پترزبورگ فرستاد.) با قبايل كوه نشين قفقاز جنگيد، كوشيد تا اميرنشين هاي غرب گرجستان را به زير سلطه ي روسيه درآورد. معاهده ي تسليم شكي، شيروان و قره باغ را با خانهاي آن نواحي امضا كرد. اقدام به فتح ايروان كرد، و موفق شد گنجه را به قهر و نيرنگ تصرف كند. با اين اعمال، عدم اعتماد مسلمانان قفقاز را به روسيه شدت بخشيد و مستقيماً در بروز جنگ با ايران دخيل شد.(ر.ك: روابط ايران و روس، ص 84)
هنگامي كه تزار الكساندر اول سيسيانوف را فرمانده قفقاز كرد، چهل و هشت سال داشت و مصمم بود با بزرگنمايي خود زمان از دست رفته را براي ترقي جبران كند. همكارش ژنرال سرگئي توچكوف معتقد بود كه سيسيانوف به عمد حاكمان مسلمان را به درگيري تحريك مي كرد تا براي خودنمايي در برابر الكساندر فرصتي به دست بياورد.
الكساندر [هم] از توفيق هاي او خشنود بود و نشان «سنت الكساندر نوسكي» و بعدها همين نشان را منتهي «مكلل به الماس»، و نيز نشان درجه يك «سنت ولاديمير» را به او اعطا كرد و هشت هزار روبل به او پاداش داد.
سيسيانوف از سرتيپي كه دو درجه تا بالاترين رتبه در سلسله مراتب نظام فاصله داشت، به ژنرالي توپخانه كه دومين درجه بود، ارتقا يافت و بر اين اساس بود كه بسياري از افسران روسي مأمور به خدمت در قفقاز او را سرمشق خود قرار دادند كه تعجب آور هم نبود.(ر.ك: روابط ايران و روس، صص 84 و 85)
اروپايي گرايي آميخته با جنگ طلبي سيسيانوف با نفرت از هر چه «آسيايي» و «ايراني» (دو اصطلاحي كه اغلب به يك معني به كار مي رود) پيوندي محكم داشت. او اغلب اوقات در مكاتباتش با مقامات مافوق مي كوشيد آنان را قانع كند كه تاكتيك ارعاب و و تحقير و له كردن هر كه در برابر اراده اش بايستد، تنها رفتار درست است. نامه هايش مشحون از تعابيري چون «اوباش ايراني» و «خيانت پيشگي آسيايي» است.
او در نامه اي به تزار الكساندر اول نوشت: «هرگز نمي توان به خانهاي ايراني اعتماد كرد، زيرا هيچ ملتي در حيله گري و عهدشكني ذاتي به پاي ايرانيها نمي رسد.»
سيسيانوف از ملاقات فرستادگان دربار ايران يا خانهاي قفقاز يا نمايندگان ايشان و حتي اعضاي خاندان حكومتي گرجستان با شخص تزار وحشت داشت، چرا كه مطمئن بود نزد تزار از شخص وي شكايت خواهند كرد. به همين سبب همواره مي كوشيد تزار را متقاعد كند كه «ايراني ها» بي تمدن تر و وحشي تر از آني هستند كه از آشنايي با روش زندگي در روسيه فايده اي ببرند و لذا نبايد آنها را به مسكو يا پترزبورگ راه داد!
به عقيده ي سيسيانوف، مسلمانان قفقاز تنها به اين دليل تسليم روسيه شدند كه نمايش قدرت نظامي روسيه ايشان را بر آن داشت تا در برابر تهديد عليه امنيت جاني و مالي خود _ كه خاص حكومتهاي آسيايي است _ در پي جلب حمايت روسيه برآيند. به همين سبب دست كم در سي سال آينده (كه جذب ارزشهاي روسي كم كم آغاز خواهد شد)، تنها راه درست برخورد با رعاياي جديد مسلمان؛ توسل به سياست زور مطلق خواهد بود، زيرا «در ميان آسيايي ها، هيچ چيز به اندازه ي ترس،كه فرزند طبيعي زور است، كارگر نمي افتد.»
گرچه مورخان روس از سيسيانوف ستايش بسيار كردند و از خدمات او به روسيه بسيار گفتند، اما چهره ي او نزد مسلمانان قفقاز به كلي با ديدگاه روسها متفاوت بود. قفقازي هاي آذري زبان يكي از القاب او يعني بازرس (خطه ي قفقاز) را كه به لاتين اينسپكتور گفته مي شود، «ايش پخدور» تلفظ مي كردند كه در لغت تركي به اين معني است: «كارش تغوط است.»
به اعتقاد موريل آتكين (تاريخدان آمريكايي دانشگاه مينه سوتا) سيسيانوف به مرض جاه طلبي مفرط شخصي گرفتار بود. نفوذ كلامش در ميان رجزخواني هايش گم مي شد و شخصيتش به سبب حيله گري و غدر بسيار لكه دار بود. تواني كه ادعا مي كرد صرف امور كرده، به طور عمده توان آدمهاي ديگر بود و اراده ي راسخش تنها در كشت و كشتار جلوه گر مي شد. بزرگترين ضعف او ناتواني اش در پيش بيني عواملي بود كه امكان داشت سد راهش بشوند و وقتي با ناكامي هاي حاصل از محاسبات غلطش مواجه مي شد، گناه را به گردن ديگران مي انداخت و سخت مجازاتشان مي كرد.
سيسيانوف گرچه در تشبث به فرهنگ اروپايي و تقليد از آنان راه افراط مي پيمود و حتي به صورت يك شوونيست روسي _ اروپايي عمل مي كرد، اما با فاتحان مشهور اروپا همانند ناپلئون تفاوت بسيار داشت؛ خبطهاي متكبرانه او كه با خودشيفتگي بسيار توأم بود و فتوحات او آميخته با نكبتي بود كه چون نيك بنگريم، آن را در زير اغلب اقداماتش مي توان مشاهده كرد.
باري، سيسيانوف پس از غلبه بر گرجستان و سركوب همه ي هسته هاي مقاومت در آن سرزمين، در دسامبر 1803 (آذرماه 1182) آماده ي يورش عمومي به ديگر سرزمين هاي قفقازي ايران شد و در اولين قدم، در رمضان سال 1218 هـ . ق گنجه را در محاصره گرفت. «در اين محاصره شش گردان سرباز، يازده توپ، سه اسكادران و دو گروهان قزاق كه هر كدام شامل يكصد سرباز بودند، شركت داشتند.»(ر.ك: قره باغ، ص 324)
جوادخان زياد اوغلي قاجار حاكم گنجه سرداري متهور و دلير بود و با وجود مشاهده ي كثرت نفرات و تجهيزات سپاه روس، از قلعه بيرون آمد و دلاورانه با روسها مصاف داد و در دفاع از شهر مردانه كوشيد، اما پايداري و مقاومت مردم گنجه (كه نزديك بود سيسيانوف را از دستيابي به شهر مأيوس سازد) با خيانت يكي از اطرافيان خائن جوادخان به نام نصيب بيگ شمس الدين لو و جمعي از ارامنه ي شهر كه با روسها ساخته بودند، درهم شكسته شد و به غلبه ي روسها بر گنجه انجاميد. روسها پس از تصرف گنجه، به امر سيسيانوف آن شهر را به ويرانه اي مبدل ساختند و دست به كشتار مردم زدند.
بي گمان مبارزه ي سردار جوادخان گنجه اي با لشكر مجهز استعمار و شهادت او و پسرش حماسه اي است كه مي تواند تا هميشه ي تاريخ الهام بخش مردمان اين آب و خاك باشد و اي دريغ كه كمتر به اين حماسه پرداخته مي شود.
خبر سقوط گنجه و قتل عام مسلمانان در دربار فتحعلي شاه غوغايي بر پا كرد. علماي تهران فتواي جهاد با كفار متجاوز را صادر كردند و حكم تجهيز سپاه داده شد.
در اواخر سال 1218 هـ . ق قريب به 55000 نفر سوار و پياده از افواج و دسته هاي تحت السلاح در چمن سلطانيه گرد آمدند و عباس ميرزا كه به فرماندهي آن سپاه منصوب شده بود، روز 14 صفر سال 1219 هـ . ق از تبريز به جانب ايروان حركت كرد و در نيم فرسنگي آن شهر اردو زد.
در اواخر ربيع الاول سال 1219 هـ . ق اولين جنگ رسمي بين سپاهيان ايران و روسيه در نزديكي قصبه ي شوره گل بر سر راه اچميادزين به ايروان روي داد. اين جنگ پس از سه روز زد و خورد شديد و در حاليكه سپاه ايران زير باراني از گلوله هاي توپ كه از توپخانه ي مشهور روسها شليك مي شد، قرار گرفته بود، با رشادت و پايمردي ايرانيان، به سود ايشان خاتمه يافت.
اين پيروزي ارزشمند كه حاصل چندين مجاهدت و چندان خون جوانمردان مسلمان بود، به زودي در اثر غفلت و غرور فرماندهان و عدم آشنايي لشكر عشايري ايران به فنون جديد رزم و خيانت طوايف قزاق و شمس الدين لو، در برابر شبيخون ارتش روس در محل قيرخ بولاق به شكست مبدل شد و باعث شد اردوي ايران به منطقه اي در ايروان به نام صدرك عقب نشيني كند. با پيوستن نيروهاي كمكي به فرماندهي شخص فتحعلي شاه به اردوي وليعهد باز وضع جبهه به سود ايرانيان تغيير يافت و دلاوري جنگاوران ايراني در ايروان و پس از آن در ناحيه ي پنبك (منطقه اي بين گرجستان و ايروان) باعث شد سپاه روس هزيمت يافته و با بي نظمي كامل به تفليس عقب بنشيند.
اين نبردها، نخستين رويارويي مستقيم ايرانيان و روسها بودند و در همين برخوردها نيروهاي دو طرف به ميزان قدرت و قوت يكديگر پي بردند. اين نبردها هر چند كه ثابت كرد هر گاه ايرانيان در كار خود پايمردي نشان دهند، مي توانند لشكر تا بن دندان مسلح روس را _ كه روسيه در سايه ي آن به صورت يكي از قدرتهاي برتر اروپا درآمده بود _ به استيصال و زبوني بكشانند، اما متأسفانه استفاده لازم از آن به عمل نيامد. با رسيدن فصل سرما شاه و وليعهد به تهران برگشتند و زمان مناسب براي تحرك و چاره انديشي به سيسيانوف داده شد.
در سال 1220 هجري بر اثر تعرض ابراهيم خليل خان جوانشير حاكم خائن شوشي به منطقه تحت نفوذ ايران و راه دادن روسها به آن منطقه، دوباره آتش جنگ شعله ور شد. فتحعلي شاه در اوايل ربيع الاول از چمن سلطانيه به كنار ارس رفت و عباس ميرزا نيز قواي خود را براي حمله آماده نمود و تصميم به فتح گنجه گرفت. سيسيانوف چند دسته از سپاه خود را به محافظت پل خداآفرين (بر سر راه گنجه) گماشت و خود در نزديكي قلعه ي پناه آباد موضع گرفت. با حضور نيروهاي امدادي روسيه، ابراهيم خان قويدل شد و در كنار متحدين روسي اش در كناره ي پل سنگر گرفت. در همين منطقه از كناره ي ارس بود كه پيشقراولان و مقدمه الجيش سپاه ايران به فرماندهي سردار اسماعيل بيگ دامغاني توانست محافظين پل را مغلوب و متواري سازد. پس سپاه ايران پيروزمندانه از پل خداآفرين گذشت و در محل تخت طاووس (در 50 كيلومتري پناه آباد) موضع گرفتند.
چند روز بعد جنگ شديدي در عسكران نزديك شوشي بين قواي ايران و روس درگرفت و به شكست روسها منتهي شد و قلعه ي شوشي به تصرف قواي ايران درآمد. عباس ميرزا فراريان روس را در جنوب گنجه به محاصره انداخت و پس از اسيركردن آنان با سرعت به طرف گنجه پيش رفت.
درست در همين زمان سيسيانوف كه گمان مي كرد به دليل اجتماع تمام نيروهاي ايران در قفقاز، گيلان در يك هجوم ناگهاني قابل تصرف خواهد بود، يكي از فرماندهاي روسي به نام شفت را همراه دوازده فروند كشتي جنگي و چند ناو تداركاتي با تمام امكانات لازم روانه ي تصرف گيلان كرد. نيروهاي روسي گرچه انزلي را به سهولت تصرف كردند، اما در «پيربازار» از ميرزا موسي خان لاهيجي حاكم گيلان كه به ياري قواي محلي و امداد مردمي به مقابله با روسها پرداخت، شكست سختي خوردند و با دادن تلفات بسيار از راه دريا به سوي باكو گريختند. اين نيروها پس از رسيدن به بندر باكو، آن شهر را در محاصره گرفتند و خيال تصرف آن شهر را در مخيله آوردند.
با نزديك شدن نيروهاي شفت، حسين قلي خان قاجار حاكم باكو و شيخ علي خان حاكم قبه و دربند و سرخاي خان لزگي، طي نامه هايي نزديك شدن شفت به باكو را به اطلاع عباس ميرزا رساندند. با رسيدن شفت به ساحل باكو، حاكم شهر و نيروهاي او آنقدر مقاومت كردند تا سپاه كمكي ايران به فرماندهي عسكرخان افشار ارومي به باكو رسيد. اين سپاه توانست شفت را شكست داده و ناگزير به عقب نشيني و فرار كند. فرمانده شكست خورده ي روسي گريخت و اين بار به مافوق خود ملحق شد.
مقارن حوادث گيلان و شكست و بازگشت شفت، سيسيانوف كه خبر شكست و فرار سردار ديگرش؛ پالكونيك را دريافت كرده بود، براي تلافي اين شكست، همراه سپاهي از گنجه، روانه ي جنگ با سپاه ايران شد و در كنار رودخانه ي ترتر با سپاه ايران به فرماندهي اسماعيل بيگ دامغاني رو در رو شد. در نبرد رودخانه ي ترتر، سيسيانوف و قواي او مغلوب اراده ي ايرانيان شدند و به سوي آق دره عقب نشيني كردند.
با فرارسيدن فصل زمستان عباس ميرزا به تبريز آمد و فتحعلي شاه به پايتخت رفت. در همين زمان، سيسيانوف كه گمان مي كرد در نبود شاه و نايب السلطنه در قفقاز و سردي هوا، قواي ايران متوقف شده اند، به انديشه تصرف قلعه ي شوشي افتاد. خان شوشي باز راه خيانت پيمود و روسها را به قلعه راه داد. با استقرار سيسيانوف در شوشي زحمات سپاه ايران بلااثر ماند.
سيسيانوف در همين زمان بر آن شد تا باز هم بخت خويش را در فصل سرما براي تصرف شيروان بيازمايد. حاكم شيروان كه در مقابل سيسيانوف مرعوب شده بود، پس از درخواست كمك از نايب السلطنه، سرانجام تسليم فرمانده روسي گرديد و شيروان را به او واگذار كرد. توفيق روسها در تصرف شيروان باعث شد تا سيسيانوف و شفت همراه سپاهيان خود روانه تصرف باكو گردند.
رسيدن اخبار حمله ي روسها به بادكوبه عباس ميرزا وليعهد را بر آن داشت كه ابتدا سپاهي را به ياري حسين قلي خان بفرستد و كمي بعد، خود نيز در 22 ذي قعده ي 1220 از تبريز روانه ي باكو و مقابله با روسها شود.
كمبود آذوقه، سرماي شديد و مقاومت و نيز آگاهي سيسيانوف از رسيدن قريب الوقوع عباس ميرزا به بادكوبه، باعث شد تا فرمانده كل قواي روسيه در قفقاز، به انديشه ي حيله و فريفتن حسين قلي خان حاكم افتد و به او پيشنهاد مذاكره نمايد. حسين قلي خان كه از حيله ي سيسيانوف آگاه بود و مقصود او را از اين كار نيك مي دانست، موافقت خود را براي گفتگوي صلح اعلام كرد. دو طرف به تاريخ هشتم فوريه ي سال 1806 در كنار ديوار قلعه حاضر شدند و به گفتگو پرداختند. در اين گفتگوها چون سيسيانوف به جاي صحبت از شرايط ترك مخاصمه، گردنكشي آغاز كرد و تند گويي نمود و زياده خواهي و برخورد متكبرانه اش از حد گذشت و نيز معلوم شد كه او نيت سوءقصد دارد، ابراهيم خان عموزاده ي حسين قلي خان پيشدستي كرد و فرمانده سفاك روس را مضروب و مقتول ساخت. با مرگ او نيروهاي روس راه گريز در پيش گرفتند. مردم قفقاز به انتقام خون هزاران شهيد، همه جا راه را بر آنان بستند و تلفات سنگيني بر باقيمانده ي روسيان وارد كردند، به طوري كه تنها اندكي از آنان توانستند خود را به خاك روسيه برسانند.
به دستور حسين قلي خان، سر مردي را كه در خونريزي شهره ي آفاق بود و ده ها هزار ايراني را به قتل رسانده بود، به تهران فرستادند.
با مرگ سيسيانوف، مرحله ي نخست تلاشهاي روسيه براي تصرف سريع سرزمين هاي ايران در غرب درياي مازندران قرين ناكامي شد و رومانوف ها نتوانستند به مقاصد توسعه طلبانه ي خويش در قفقاز نائل گردند. تعهد كتبي سيسيانوف به الكساندر اول نيز هيچگاه از سوي او عملي نشد و روسها ناگزير براي مدت دو سال، عمليات گسترده ي خود را در قفقاز متوقف كردند.
امروزه وقتي دفتر تاريخ را ورق مي زنيم، در كمال حيرت مشاهده مي كنيم اين گرجي كه به سرزمين و فرهنگ آبا و اجدادي خود پشت كرد و با هدف خدمت به بيگانه، راه قتل و غارت مسلمانان قفقاز و حتي هموطنان گرجي خود را در پيش گرفت، چقدر در اعمال و افكار خود با گرجي ديگري كه تاريخ معاصر از او به زشتي ياد مي شود، مشابهت دارد. اين گرجي اخير ايوسيف ويساريونوويچ جوگاشويلي مشهور به استالين است. استالين هم مانند سيسيانوف يك گرجي بود، اما در قصابي هموطنان و همكيشان خود اندك ترديدي به خود راه نداد. او هم مانند سيسيانوف عنصر آسيايي و ايراني و مسلمان را دشمن مي پنداشت و كمر به هدم و محو آن بسته بود. در زمان استالين هم با مسلمانان تقريباً همانگونه رفتار كردند كه سيسيانوف مي كرد. و به طور حتم، تشابه اين دو شخصيت بدنام يكي از برگهاي عبرت آموز و اعجاب انگيز تاريخ است.
منابع:
1ـ موشه گامر و ديگران. دو قرن مبارزه ي مسلمانان قفقاز، ترجمه ي سيد غلامرضا تهامي، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1377.
2ـ قائم مقام فراهاني، ميرزا عيسي. احكام الجهاد و اسباب الرشاد، تصحيح و مقدمه ي تاريخي از دكتر غلامحسين زرگري نژاد، تهران، بقعه، 1380.
3ـ نفيسي، سعيد. تاريخ اجتماعي و سياسي ايران در دوره ي معاصر، چ 9، تهران، بنياد، 1372، 2ج
4ـ دانش، سياوش. ابراهيم كلانتر، تهران، 1347.
5ـ ابوالحسني(ع.منذر)، حجت الاسلام دكتر علي. جهاد دفاعي و جنگ صليبي ايران و روس تزاري، تهران، دارالحسين(ع).
6ـ عبدالله يف، فتح الله. گوشه اي از تاريخ ايران. ترجمه ي غلامحسين متين، تهران، ستاره، پاييز 1336
7ـ آتكين، موريل. روابط ايران و روس، ترجمه ي محسن خادم، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1382
8 ـ سرداري نيا، صمد. قره باغ در گذرگاه تاريخ، تبريز، نداي شمس، بهار 1384.
9ـ شميم، علي اصغر. ايران در دوره ي سلطنت قاجار، چ 2، تهران، زرياب، 1383
10ـ عشقي، خانك. سياست نظامي روسيه در ايران، تهران، 1353.
11ـ كروسينسكي، تاديوش يودا. سفرنامه ي كروسينسكي، ترجمه ي عبدالرزاق دنبلي، با مقدمه و تصحيح دكتر مريم اميراحمدي، تهران، توس، 1363.
12ـ پاكروان، امينه. عباس ميرزا و فتحعلي شاه، ترجمه ي صفيه روحي، تهران، تاريخ ايران، 1376.
13ـ بارتولد، واسيلي ولاديميروويچ. خاور شناسي در روسيه و اروپا، ترجمه ي حمزه سردادور، تهران، ابن سينا، 1351.
14ـ پورصفر، علي. حكومتهاي محلي در قفقاز در عصر قاجار، تهران، موسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران، بهار 1377.
15ـ پايگاه اينترنتي Search.com
16ـ پايگاه اينترنتي Wikipedia
17ـ پايگاه اينترنتي eng.kavkaz.ru
18ـ مقاله ي «چكيده ي تاريخ تجزيه ايران»، اثر: دكتر هوشنگ طالع، ناشر: نشر سمرقند. از اينترنت.