معرفی مجمل و تقریباً خوب قرمطیان
نخستین کسی که تیشۀ خرابی – بدین صورت که شامل تمام اصول و مبادی گردد – بلند کرد؛ مردی بود که شاید بزرگترین و هوشمندترینِ توطئه کنندگانی باشد که تا به حال تاریخ او را شناخته است! این مرد «عبدالله بن میمون قداح» بود، فرزند فقید ملحـدی از جنوب می بود که میمون بن دیصان نام داشت. ابن دیصان امام جماعت دسته ای از ملاحده بود که کارشان جعل احادیث و تزویر در آنها و نشر مبادی انکار و تخریب و اباحه (اشتراکی بودن زن و همه چیز!) در بین عامه بود. در عین حال اظهار تشیّع و دوستداری اهل بیت می کردند که مقاصد حقیقی خویش را در پشت پردۀ آن مخفی سازند. دعـاة آنها جادوگری و کیمیاگری می دانستند (یا دعوی داشتند که می دانند) و در انحاء آنجا پراکنده شده و هر طایفه ای را بر حسب تمایلات و عقیدۀ او دعوت به مرام خود می کردند و در انظار عامه با لباس زهد و ورع ظهور می کردند....
انتشار دعوت ابن میمون
ابن میمون به محض اینکه جمعیّت سری خود را در جنوب ایران تشکیل داد، دعاة و مبلّغین خود را به تمام اقطار اعزام کرد. آنها هم به اسم دعوت اسمعیلیه شروع به انتشار مبادی و اصول هدم و خرابی نمودند و خویشتن را مبشّر ظهور مهدی منتظر خواندند.
یکی از مبلّغین ابن میمون مردی بود در عراق که «فرج بن عثمان کاشانی» نام داشت و به شهرت «ذکرویه» معروف شده بود. این شخص مدتی در خفاء مشغول تبلیغات بود و سپس به سال 278 هـ.ق مردی از یاران او که به فریب دادن مردم و تزویر چیره دست بود، در محلّی نزدیک به کوفه که آنجا را «نهـرین» می گفتند، قیام نمود و آشکارا بنای تبلیغ و دعوت گذاشت و مردم را به امامی از خاندان نبوّت دعوت می کرد که «مهـدی» باشد و جهان را به عدل و داد پر خواهد کرد. این شخص در زهد و عبادت مبالغه می نمود و می گفت: «فریضۀ نماز در روز پنجاه رکعت است». جمع زیادی دور آن مرد جمع شدند و به لقب «قـرمـــط» ملقّب شد.
کتاب و مبادی آنها
ما در اینجا قسمتی از کتاب مزبور را که متضمّن مزاعم و مبادی آنهاست، می آوریم:
«بسم الله الرحمن الرحیـــم. فرج بن عثمان داعیه مسیح گوید که او عیسی، و او کلمه، و او مهـدی، و او احمد بن محمد بن حنفیه، و او جبرئیل است. و گفته است که مسیح در جسم انسان به وی مصور گردید و به وی گفته است که تو صاحب داعیه و تو حجت و تو ناقه و دابه و تو زکریّا و روح القـــدس هستی... قبله بیت المقدس است، و جمعه، روز دوشنبه که در آن روز کاری نمی شود، و سوره، سورۀ حمد به کلمۀ بسمه تعالی است که از اولیاء گرفته و به اولیاء رسیده است.
بگو: هلال هر غرّۀ ماه به ظاهر نمودار تعیین اوقات برای مردم است که بدان وسیله عدد سالها و حساب ماهها و روزها را بدانند و باطن آن اولیای من می باشند که بندگان مرا شناسا به راه و رسم من نمودند. ای صاحبدلان پرهیزکارم پیروی کنید. من هستم آن کسی که هرچه کنم بازخواست نمی شوم. منم دانا و دانشمند. منم که بر بندگان بلا می فرستم و خلق خود را آزمایش می کنم. و آن کس که از امرم سرپیچی کند و رسولان مرا تکذیب نماید، او را در درکات عذاب واژگون می سازم. من کار خود را کرده ام و امر خویش را به زمان رسولان خود آشکار نموده ام. من هستم آن کسی که هیچ زورمندی علیه من کبریائی نفروخت مگر آن که وی را سرنگون ساختم و هیچ عزیزی تکبّر نفروخت مگر آنکه او را زبون و ذلیل نمودم... «روزه گرفتن در روز «مهـــرگان» و «نوروز» مشروع است. نبیذ حرام، و خمـــر حلال است (!)... گوشت حیوان دارای دندان جلو و صاحب چنگال نباید خورده شود. هر کس مخالف باشد و از در جنگ و ستیز درآید، قتلش واجب است، و آنها که به جنگ برنخیزند، از آنان جزیه گرفته می شود.»
گفته شده است که «قـرمـط» به عقیدۀ خوارج از فـرقۀ «ازارقـه» بود. ولی تردیدی نیست که «قرمطی ها» بر اساس اصول اشتراکی و اباحه متشکل شدند. در ابتدا قرمط به نسبت کم و اندک مالیاتی از هواخواهان و پیروانش می گرفت (مثل حقّ عضویت)، سپس این تناسب فزونی گرفت و منتهی به این گردید که اکثریتشان را قانع به مزایای الغای مالکیت فردی نمود و در هر نقطه که جمعی از آنها متشکل بودند، یک مجتمع (کمونیستی) به وجود آوردند و بلکه شنیع تر از این حد، کار را به اشتراک «زن» هم کشاند و مسألۀ «ناموس» را از بین برداشت و اقسام و انواع اباحه که مبتنی بر استیفای پست ترین و ننگین ترین شهوات بشری بود، بین پیروان خویش برقرار ساخت. «دی ساسی» Silvestre De Sasy به استناد بعضی از مراجع عربی دعوت وی را چنین شرح و توصیف می نماید:
«هنگامی که قـرمـــط به اجرای مرامنامۀ خود پیروز گردید و تمام هواخواهان و یارانش با او موافقت نمودند، آن گاه به مبلّغین خود امر کرد که در شب معیّنی زنان را در یک مجلس دعوت کنند، به طوری که مردان در آن مجلس بتوانند با آنها اختلاط و آمیـزش نمایند و از وجود آنان متمتع شوند. و می گفت که این امر عین کمال است و اقصی درجۀ صداقت و برادری را نمـودار می سازد و احیاناً شوهری زن خود را به رفقای خود عرضه می داشت در هر زمان که آنان از آن عرضه داشت خرسند می شدند. قرمط همین که دریافت سیادت و سلطۀ کامل بر عقول پیروان خود پیدا کرده و از اطاعت کورکورانۀ آنان اطمینان پیدا کرد، پس شروع کرد که آنان را به راه دیگر کشاند. و مذهب «ثنـــوی» را بین آنها نشـر دهد. پیروانش به سهولت تمام تعلیماتش را گردن نهادند و دیری نپائید که آنان را اصلاً معاف از داشتن هر دینی کرد و از تمام فرایض عبادت و تقوی آزادشان نمود، و نهب و غارت را بر آنها مباح کرد و ارتکاب هر گونه رذیلت را برایشان تجویز نمود و امر کرد ترک نماز و روزه نمایند و به آنها آموخت که هیچگونه فریضه ای بر آنها نیست و بر آنهاست که اموال مخالفان و دشمنان خویش را تاراج کنند و خون آنان را بی مانع و بدون بیم از مجازات بریزند و همین قدر «معرفت الله» که وی آنان را دعوت به او کرده است، از هر چیز دیگر مر آنان را کفایت می کند و این معرفت هرگونه گناه و مجازات و عقابی را از آنها دور می سازد.»
شورش قرامطه
به سرعت «قرامطه» به صورت دستۀ وحشتناکی از سفاکین و اشقیاء به درآمدند و مخالفان و دشمنان خویش را کشتند و اموال و اعراض و نوامیس آنان را حلال می دانستند و به هر جا که قدم می گذاشتند، خرابی و سفک دماء و رعب و هراس را در پیرامون خود در آن ناحیه می پراکندند.
عامل کوفه قشونی برای جنگ با آنها مجهز کرد و بدیشان حملات پی درپی نمود و در تعقیب و سرکوبی شان آن قدر پایمردی به خرج داد تا آن که آنان را تارومار کرد. «ذکـــرویه» فرار کرد و در ده کوره ای از دیه های دورافتاده پناهنده شد و در بیابان آنجا در مغاره ای که بنا کرد، مخفی گردید، و فرزندان خویش را برای دعوت و تبلیغ در میان قبایل صحرانشین گسیل داشت. آنان در قبایل صحرانشین متفرق و مدعی شدند که از فرزندان اسماعیل امام هستند.
اینها سه نفر بودند: یحیی، و حسین، و علی. از بین آنها فقط یحیی موفق شد، به طوری که بعضی از قبایل به عنوان اینکه یحیی بن عبدالله بن محمّد بن اسماعیل امام است، با وی بیعت کردند، و او را ملقّب به لقب «شیـخ» نمودند و در گِردش جمع آمدند و سر به عصیان بلند کردند. «سبک» خدمتکار (مولی) المعتضدبالله عباسی (أبو العباس أحمد المعتضد بالله) با گروهی سپاهیان به جنگ بادیه نشینان رفت، ولی کشته شد و سپاهیانش به هزیمت شدند.
جنگ قرامطه با عامل کوفه
پس عامل کوفه با لشکری سنگین به جنگ آنها رفت و آنان را درهم شکسته، فراری داد و جمعی هم از آنها اسیر کرد، ولی متجاسرین مجـدداً فراریان خود را گرد آوردند و جمع خویش را متشکّل نمودند و در آن اثناء جمع زیادی هم از اشقیاء و راهزنان که در اباحه (اشتراک در زن) و خونریزی فرصتی برای اشباع شهوات و امیال خود به دست آورده بودند، منضم بدانها شدند.
حملۀ قرامطه به دمشق
یحیی در رأس این جمع ماجراجو و هرج و مرج طلب به سال 290 هـ.ق رو به دمشق نهاد. حکمـران دمشق؛ «طغـــج» خدمتکار ابن طولون فرمانروای مصـــر با لشکریان مصری و شامی به جنگ با یحیی و پیروانش از دمشق بیرون شد. بین آنها جنگهای خونینی رخ داد که در اثنای آن یحیـی به قتل رسید. پیروانش گرد برادرش حسین جمع آمدند و او را به لقب امیرمؤمنین «ابی العباس مهدی» خواندند.
ابی العباس به واسطۀ تجمع بادیه نشینان در اطراف او جمعش جمع و نیرویش بس افزون گردید و برگشته مجدداً دمشق را مورد تهـدید قرار داد و آن را محاصره کرد و دست از حصـار آنجا نکشید مگر در مقابل «فدیۀ بزرگی» که گرفت.
سپس شهرهای شام را به باد نهب و غارت گرفت. حمص و حماة و مفعره و غیـره را تاراج و اموال و اعراض و نوامیس اهالی آن شهرستانها را مباح نمود. خلیـفه المکتفی بالله (أبو أحمد علی المکتفی بالله ابن المعتضد بن أبی أحمد بن المتوکل) شخصاً با سپاهی انبوه به جنگ او رفت و ابی العباس را فراری نمود. وی با بقیة السیف لشکریان خود رخت به حلب کشید. امرای شام و مصـر از این خطر جدید سخت بیمناک و نگران شدند و لشکری آراستند و «بـدر» خدمتکار ابن طولون برای قتـال آنها بیرون شد و با آنها مصاف داد و کراراً آنان را به هزیمت واداشت و تیغ بی دریغ در جمع آنها به کار انداخت.
سپس لشکریان «المکتفـی» مجدداً به آنها برخوردند، آنها نیز به کشتن و اسارت آنان پرداختند و «ابی العباس مهدی» سرکردۀ آنان و بعضی از یارانش را دستگیر ساختند و آنها را نزد المکتفی (خلیفۀ عباسی) به بغداد فرستادند. وی امر به دارزدن و قطعه قطعه کردن اجساد آنان داد.
و امّا «علی بن ذکـرویه» بعد از کشته شدن برادرش یحیی به یمن فرار کرد و قرمطیان در آنجا گرد وی جمع شدند و بر بسیار از شهرهای آن کشور استیلاء یافت و با سپاهیان خود آن نواحی را مورد تاخت و تاز قرار داد و در آنجا بود تا آن که در همان یمن درگذشت.
کشته شدن ذکرویه
و امّا «ذکرویه» قریب بیست سال در مغارۀ خود مخفی می بود، سپس قرمطیان را جمع کرده و «احمـد بن القاسم» را بر آنها به جانشینی خود معین نمود و امر کرد از او اطاعت کنند، مدت زمانی هم بدین نحو امور و شئون قرامطه را در حال اختفاء اداره می کرد و او را کسی نمی دید و به او سیـّد (آقا) می گفتند و «قاسم» اوامر و نقشه های او را اجرا می کرد و بر دیه های عرب نشین و قبایل صحراگرد می تاختند و مردم را می کشتند و اموال آنان را غارت می نمودند و سر راه بر کاروان های حجّاج و بازرگانان گرفته و راهـزنی می کردند و اموال آنها را تاراج می نمودند و به شهرهای شام تاخت و تاز کرده، دستبرد و شبیخون می زدند. و کارشان همین اعمال بود تا اینکه المکتفـی لشکری سنگین به فرماندهی «سـوارتکیـن» به جنگ آنها مأمور کرد.
وی با سپاهیانش قرامطه را در خارج از شهر «حمص» بازیافته، سر راه بر آنها گرفتند و بین فریقین جنگی بس هولناک رخ داد که در آن قرمطیان شکست خوردند و ناچار به هزیمت شدند. ذکـرویه مجروح و اسیـــر شد. او را به بغـداد فرستادند و بعد از چند روز در اثر آن جراحت درگذشت (سال 294 هـ.ق).
حکومت قرامطه در بحرین
در این هنگام دعوت قرمطیان در انحاء بحـــرین نشر یافته بود، و قرامطه گرد زعیمی که «حسن بن بهـرام» نامیده می شد، جمع شدند. این شخص به «ابی سعیـد جنـــابی» معروف بود. ابی سعید داهیه و مردی با اراده و توانا بود، و جمع زیادی از قرمطیان از اعراب دور او را گرفتند و به سال 283 هـ.ق به قصد تسخیر بصـره نهضت کرد. حاکم بصره در آن زمان «احمـد واثقـی» بود. او حصار بصره را با دیوارهای بلنـد محکم ساخت و نیروی سپاهی به جنگ ابوسعید به خارج بصره گسیل نمود. بصریان سخت جنگیدند و لشکریان ابوسعید را از دم تیغ گذراندند و آنان را به شدّت تارومار کردند و بر اردوگاه او دست یافته و اسیران را به آتش سوزاندند.
بعد از ابی سعید، فرزندش سلیـمان به جای پدر نشست و او معروف به «ابـی طاهـر» می باشد. کار ابی طاهر سخت بالا گرفت و قبائل زیادی با وی بیعت کردند و با ارتش المقتدر خلیفۀ عباسی (أبو الفضل جعفر بن المعتضد بالله بن الموفق بن المتوكل بالله بن المعتصم بالله بن الرشيد بن المهدي بن المنصور بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس 295 تا 320 هـ.ق) پیچیـده، کراراً آن ارتش را شکست و هزیمت داد.
سپس به سال 307 هـ.ق به بصره حمله کرد و آنجا را مسخّر نمود و خراب کرد و اموال و اعراض و نوامیس مردم را تاراج و مباح نمود و به چادرنشینان و کلبه های روستائیان عرب هجوم برد و سلطۀ خود را بر صحـرای مرکزی بسط داد. پس از آن شهر «احسـاء» را بنا کرد و آنجا را مرکز مملکت خود ساخت و به عمـان تاخت و بر آن مستولی شد و سپس روی به شمال نهاد و کـراراً سپاهیان مقتدر را هزیمت و شکست داد و بسیاری از بلاد جـــزیره را مورد تاخت و تاز قرار داده، از آنها باج گرفت و خراج بر آنها تحمیل نمود.
حمله به مکه و انتقال حجـــرالاسود
ابوطاهر به سال 317 هـ.ق روی به مکه آورد و بی دریغ تیـغ در میان حجاج گذاشت و کشتار دسته جمعی فجیعی را مرتکب گردید و اموال آنها را به غارت برد و به خانۀ خـــدا حمله برد، روپوش مقدس آن را منتزع نمود و بین یاران خویش قسمت کرد و حجـــرالاسود را از جای برکند و آن را با خود به احســـاء برد، به این منظور که آنجا را به جای مکه، کعبه و قبله گاه مسلمانان سازد.
این حادثه و جسارت دنیای اسـلام را چون سپند بر آتش از جای پراند و متزلزل کرد. خلیفۀ فاطمیـــان در «قیروان» بر قرامطه خشمگین گردید و به آنها امر کرد که حجـــرالاسود را به جای خود برگردانند و حکومت بغداد پنجاه هزار سکّۀ طـلا به آنها پیشنهاد کرد که سنگ مقدس مذکور را به مکّه باز گردانند، ولی قرامطه زیر بار نرفتند و گمان آنان این بود که حجـــرالاسود را بنا به وحی و الهام «امـــام» خود درربوده و به آنجا (احسـاء) برده اند و آن را مسترد نخواهند داشت مگر به امر «امام» خود و یا خلیفۀ او و آن را مسترد نداشتند مگر به سال سیصد و سی و نه 339 هـ.ق.
ابوطاهر دیری در بحرین اطراق کرده و از آن نقطه بر شهرهای عراق و شام می تاخت و دارائی آن نواحی را به باد نهب و غارت می گرفت به طوری که بر بیشتر از آن شهرها باج و خراج معین کرد تا جائی که حکومت بغـــداد نیز ناگزیر شد خراجی به آنها بپردازد تا اینکه از شرّ دشمنی آنها در امان باشد.
کار قرامطه بسی بالا گرفت و در انحاء مختلفۀ اسلامی شهرتی مقرون به رعب بهم زدند و امور و شئون خلافت عباسیان در اثر شکست های متوالی و پی در پی که به سپاهیان آن به واسطۀ قرمطیان وارد شده بود، دستخوش بی نظمی و اختلال گردید.
حکومت ابوطاهـر قریب به سی سال به طول انجامید و همین که درگذشت، مدتی بین برادر او و فرزندش جنگ داخلی درگرفت و هر دو در مقام وصول به فرمانروائی بودند و پس از آن فرزندانش به جان هم افتادند تا اینکه سرانجام فرمانروائی قرمطیان به برادرش «حســـن» که ملقب به «اعصـــم» بود، رسید و ملک او را مسـلّم گردید.
حکومت «حسن اعصم» طولانی بود و قوّت و شوکتی بهم رساند و در عهـد او مجدداً قرمطیـان به تاخت و تاز در انحاء عراق دست یازیدند و نواحی آن کشور را به باد نهب و غارت گرفتند و با عُمّال خلیفۀ عبّاسی به جنگ و ستیز پرداختند تا این که بین حسن اعصم و پیشوای او که خلیفۀ فاطمی بود، اختلاف پدید آمد و در اثر اختلاف مزبور قرمطیان بنای دعوت را به اسم «عباســـیان» یعنی خلیفۀ عباسی گذاشتند.
اختلاف قرامطه با المعزلدین الله
موضوع اختلاف چنین بود که «المعـــزلدین الله» فاطمی بر مصر مستولی گردید و فرمانده لشکریانش؛ «ابن فـــلاح» بر دمشق استیلاء یافت و آن را از چنگ «ابن طغـــج» امیر شام بدرآورد. قرمطیان از حکومت دمشق خراجی می گرفتند و حسن اعصم پس از استیلای ابن فلاح؛ امیر خلیفۀ فاطمـی آن را خراج را عادتاً مطالبه کرد. ابن فـلاح از تأدیۀ آن خودداری نمود (و گوئی گفته بود باج به شغال نمی دهد) و «المعـــز»؛ خلیفۀ فاطمی بر حسن از این جسارت وی خشم گرفت و او را تهدید کرد و پیروان ابوطاهر را تحریک کرد که بر اعصم بشورند و ملک را به فرزندان ابوطاهـــر مسترد دارند. حسن از تحریکات المعـز آگاه شد. لاجرم دعوت و تبلیغ دربارۀ خلافت فاطمیان را موقوف ساخت و به عباسیان پرداخت. باید دانست که قرمطیان از زمانی که حکومت فاطمیان در افریقیه به وجود آمد، به اسم آنها دعوت و تبلیغ می کردند و پیشوائی روحانی فاطمیان را به اعتبار اینکه ائمۀ شیعه و مدیران امور می باشند، معترف بودند.
استیلای بر دمشق
حسن اعصم پس از اختلاف با المعـز و موقوف ساختن دعوت برای فاطمیان، روی به «المطیع عباسی» گذارد.
[المطیع الله (نام کامل وی: أبو القاسم الفضل بن المقتدر بن المعتضد الملقب المطيع لله) از خلفای عباسی بود که در سال ۳۰۱ هجری زاده شد، و هنگام خلع ابوالقاسم عبدالله مستکفی با او به خلافت بیعت شد و او به سال ۹۴۶ میلادی/۳۳۴ هجری به عنوان خلیفه در جهان اسلام برگزیده شد. او در مدت خلافت با بویهیان درگیر بود که قصد ورود به بغداد را داشتند. او نسبت به شیعیان به مدارا میپرداخت. از سوی دیگر، خلافت وی همزمان با قدرت یافتن محمود غزنوی بود که به جنگ با هندیان پرداخت. از سوی دیگر، خلفای فاطمی بر مصر دست یافته بودند و به دشمنی با خلفای عباسی میپرداختند. او در سال ۳۶۴ هجری قمری درگذشت و مدت خلافتش بیست و نه سال و چند ماه بود. از ویکی پدیا / فضل بن جعفربن المقتدر مکنی به ابوالقاسم (301 - 364 هـ . ق .) بیست وسومین خلیفه ٔ عباسی . وی به سال 334 بخلافت رسید.]
و لباس سیاه را که شعار عباسیان بود در بر کرد و بر دمشق تاخت و ساخلو آنجا را تارومار کرد و دمشق را متصرف شد.
حمله به خاک مصر
ابوالحسن پس از آنکه با سپاهیان خویش زمانی چند در جنوب شام به تاخت و تاز پرداخت، خویشتن را برای حمله به خاک مصر آماده کرد و لشکری سنگین از قرامطه مجهـز نمود و روی به مصر آورد. در بین راه نیز جمع کثیری از صحرانشیان عرب و حرامیان و افواج «بنی اخشید» بدو پیوستند و ولایات شرقی مصر را متصرف گردیدند و در نزدیکی «عین شمس» در خاک مصر فرود آمده، آنجا را با جمع لشکریان خویش مضرب خیام عساکر خود کرد.
«جوهر صقلی» (سیسیلی) فرمانده کل قوای المعـز و فاتح مصر، تمام قوای خود را برای مقاتله با لشکریان حسن اعصم متشکل ساخت و در چند نبردی که بین فریقین روی داد، کفّـۀ پیروزی در ابتدا متمایل به سپاهیان قرامطه بود و قشون جوهـــر دچار شدّت احوال و نگـرانی شدند، ولکن در سپاهیان حسن تفـرقه افتاد و بدویان بیابانگرد که به لشکریانش پیوسته بودند، به وی خیانت کردند و آن وقت بود که جوهر توانست دشمن را به عقب نشینی مجبور کند و آنها را به خاک شام برگرداند. چنانچه این پیروزی نصیب فرمانده قوای المعـز نشده بود، قرامطه مصر را از تصرف فاطمیان بدرآورده بودند و در آنجا دولتی تأسیس می کردند و حکومتی می داشتند. این واقعه به سال سیصد و شصت (360) هجری قمری رخ داد.
المعـــز به نوبۀ خود با عزل حسن از زعامت قرامطه و تولیت یکی از فرزندان ابوطاهر بر آن فرقه از وی انتقام گرفت. به واسطۀ این اقدام شورشی در بحرین برپا شد. شورشیان در غیبت حسن، احساء مرکز حکومت قرمطیان را متصرف شدند ولکن در آن اثناء خلیفۀ عباسی به میانجی گری برخاست و بین فریقین را آشتی داد، سپس همو بدویان صحرانشین را علیه حسن تحریک کرد و به آنان رشوت داد و با وعده و نوید دلگرمشان کرد، لاجرم از پیرامون حسـن پراکنده شدند و لشکریان شام از فرصت استفاده نمودند و بر سپاهیان قرامطه تاختند و آنان را منهـــزم ساختند.
تجدید حمله به مصر
بعد از آن، به سال سیصد و شصت و سه (363) هجری قمری، المعـز خلیفۀ فاطمی به قاهره آمد و لشکریان خویش را به شام گسیل داشت و آنجا را فتح کرد، ولکن حسن توانست دوباره افواج سپاهیان خود را گرد آورد و لشکری سنگین از قرمطیان و بدویان و حرامیان متشکل سازد. چون آمده و مجهّـــز شد، دوباره به خاک شام تاخت و سپاهیان المعـز را هزیمت داد و از آنجا بار دیگر برای فتح مصر بدان صوب عزیمت نمود. سپاهیان المعـز که فرماندهی آنان با فرزندش عبـدالله بود، نزدیک بلبیس با قرامطه مصاف داد و قرمطیان پس از جنگ سختی منهـزم شدند و مصریان جمع زیادی از آنان را کشتند و اسیر کردند. حسن یکسره تا احساء؛ مرکز حکومت خود عقب نشینی کرد.
همین که «المعـز لدین الله» به سال سیصد و شصت و پنج (365) درگذشت، اختلافی بین فرزندش «العـزیز» و «افتکین»؛ امیر دمشق رخ داد. العـــزیز، جوهر را در رأس سپاهی انبوه به دمشق گسیل داشت. افتکین از اعصـم استمداد نمود. او هم دعوت وی را پذیرفت و در رأس لشکریان قرامطه به یاری افتکین رو به شام نهاد. قرمطیان در ابتـدا سپاهیان العـــزیز را منهزم نمودند، ولکن العـزیز شخصاً روی به جنگ قرامطه نهاد و آنان را منهزم کرد و افتکین را دستگیر کرد و حسن منهـــزماً به احساء برگشت.
جنگ داخلی بین قرامطه
بعد از این وقایع قرمطیان از پیروی حسن که با بنی عباس بیعت کرده بود، سرباز زدند و وی را از زعامت خلع کردند و تصمیم گرفتند که حکومت را به کلی از خاندان «جنـــابی» منتزع کنند و کردند و دو نفر یکی به نام جعفر و دیگری اسحاق به زعامت پیشنهاد شدند.
خاندان جنابی از احساء به «جزیرۀ اوال» کوچیدند. جعفر و اسحاق هر دو باهم مدتی امور قرمطیان را اداره می کردند و دعوت برای بنی عباس را موقوف نمودند و به دعوت علویان بازگشتند، و روی به کوفه آورده و آنجا را متصرف شدند. در آن هنگام ملک عراق در دست «آل بویـه» بود. «صمصام الدولة بن بویه» از بغـداد سپاهی به جنگ آنها گسیل داشت. در ابتداء قرمطیان پیروزی یافتند، ولیکن بعداً لشکریان صمصام الدوله آنها را منهزم کردند و تا قادسیه در تعقیب آنان رفتند و جمع زیادی از قرامطه کشته و اسیر شدند.
پایان کار قرامطه
از آن پس کار قرامطه رو به ضعف گرایید و اعراب و بدویان از پیرامون آنان پراکنده شدند و سپس اختلاف بین جعفر و اسحاق درافتاد و هر یک می خواست به تنهائی فرمانروائی کند و از این رو بین قرمطیان جنگ داخلی درگیر شد و جمع آنان پراکنده گردید و در آن اثناء زورمندی در آن نواحی به نام «اصغـر ثعلبـی» فرصت را غنیمت شمرد و به بحـــرین حمله برد و با قرامطه جنگ سختی کرد و احساء را از ید تصرف آنها بیرون آورد و دعوت آنها را برای فاطمیان موقوف ساخت و برای «الطائع بالله عباسی» [الطائع (نام کامل وی: أبوبکر عبدالکریم بن المطیع بن المقتدر بن المعتضد الطائع لله) از خلفای عباسی در بغداد بود که از سال ۹۷۴ میلادی/ ۳۶۳ هجری تا سال ۹۹۱ میلادی/۳۸۱ هجری خلافت کرد. در دوران خلافت وی، سوریه تحت هجوم ترکان، فاطمیان و قرامطه قرار گرفته بود؛ در حالی که آل بویه به جنگهای داخلی روی آورده بودند و تهدیدی برای نظام خلافت به شمار نمیرفتند. او در سال ۳۹۳ هجری مُرد. پس از او ابوالعباس احمد قادر به خلافت رسید./ از ویکی پدیا] دعوت کرد و در آنجا کار ملک بر او و فرزندانش مستقر شد.
برداشت از: صفحات 37 تا 45 کتاب «تاریخ جمعیت های سرّی و جنبش های تخریبی» تألیف: محمّد عبدالله عنان/ ترجمۀ علی هاشمی حائری. با اندکی تغییر و اضافات.